حس شاعرانه

شاعرانه-نوشت [12]

مصرعی از غم شدم، تنهای تنهایان منم

فصل من کی می‌رسد عاشق‌ترین باران منم

 

دیدمت یک شب که می‌رفتی به همراه رقیب

خنده بر لب‌های تو، گریان منم گریان منم

 

بی‌وفا‌جان بنگر این خانه‌خرابی‌های من

آنچه می‌بینی در این آوار و این ویران منم

 

می‌روی از یاد من، تو می‌روی از خاطرم

آنکه می‌ماند به یاد تو در این دوران منم

 

فصل ما عشق است و این گل‌ها منم باران تویی

قصه‌ها می‌خوانمش، مبدأ تویی پایان منم

.

.

می‌رسد روزی که می‌بینی "مرا با عکس «تو»"

سال‌ها هم عاشقت بودم وَ هم گریان منم...

 

[عینک]

منتظرم می‌مانی؟

روزی دل را به دریا می‌زنم و به سراغت خواهم‌آمد. زنگ خانه‌تان را می‌زنم و منتظر می‌مانم، منتظر می‌مانم که تو آیفون را برداری و با همان حالت دخترانه و لفظ قلم بپرسی «کیه؟»؛ فرقی نمی‌کند که در را برایم باز کنی یا نه؟ همین که صدای نفس‌های تو را از پشت آیفون بشنوم برایم کافی است. اما من منتظر می‌مانم، منتظر می‌مانم که جلوی در بیایی، در را برایم باز کنی و به من لبخندی بزنی، شاخه‌گل سرخی را که برایت خریده‌ام از دستانم بگیری و آنوقت من برایت می‌گویم از تمام "دوستت دارم‌"هایی که سال‌ها نگفتم و به لبم خشکید، از تمام کافه‌هایی که تنها می‌رفتم و به یاد تو از هر چیز "دو تا" سفارش می‌دادم، برایت می‌گویم از تمام روز‌هایی که دوست داشتم با من باشی و نبودی، از تمامِ...

البته شاید تا تو را ببینم تمام حرف‌هایم یادم برود و لام تا کامی نتوانم چیزی بگویم. فقط بدان که روزی به سراغت می‌آیم. فرقی نمی‌کند چه روزی از چه فصلی؟ فرقی نمی‌کند عصر جمعه باشد یا صبح شنبه؟ البته سعی می‌کنم خودم را عصر جمعه برسانم. می‌پرسی چرا؟ چون هر چه باشد عصر جمعه برای دیدار تو رمانتیک‌تر است. نه آنقدر دیر می‌آیم که دیگر در انتظارم نباشی و نه آنقدر زود که مشتاق به دیدارم نباشی! به موقع می‌آیم، فقط به موقع. نه شاهزاده‌ی سوار بر اسب خواهم بود و نه خارکش پیری با دلق درشت! یک آدم معمولی که تو را به اندازه‌ی "تو" دوست دارد. فقط همین.

 

از گریه‌کردن در دل باران نمی‌دانی

یا گریه‌کردن زیر دوش آب پنهانی

 

وقتی که در آغوش تختت تخت می‌خوابی

از گریه در زیر پتو کردن نمی‌دانی

 

یک روز می‌فهمی که من هم عاشقت بودم
با دخترت وقتی کتاب شعر می‌خوانی

 

مردی که در دل گرمیِّ مرداد‌ها را داشت
بعد از تو تقویمش فقط دارد زمستانی

 

سرگیجه دارم از مرور خاطرات تو
این روزها مانند دریاهای طوفانی

 

با خاطراتت می‌شود رگ‌های من را زد
اصلا نیازی نیست یک چاقوی زنجانی

 

یک روز می‌آید تو هم سرگیجه‌ای داری
یک روز می‌آید که قدری هم پشیمانی

 

یک روز می‌آید که جای خالی‌ام خالی‌ست
مثل تخلّص در میان بیت پایانی!

[امیررضا_وکیلی]

+ دوست دارم یک بار به من بگویی: "کاش شاعر تمام شعر‌هایی که می‌خوانم تو باشی" و بعد من برگردم و در پاسخت بگویم: "کاش مخاطب تمام شعر‌هایی که می‌نویسم تو باشی..."

هزاران بار ترکت کردم اما باز برگشتم...

می‌گویند وقتی که مدام به رفتن و نماندن فکر می‌کنی در واقع سفر را آغاز کرده‌ای؛ آنوقت دیگر برایت فرقی نمی‌کند که چمدانت را بسته‌باشی یا نه؟ فرقی نمی‌کند کسی پشت پایت آب ریخته‌باشد که سالم از سفر برگردی و اصلا کسی هست که منتظر برگشتنت بماند یا نه؟ اصلا برایت فرقی نمی‌کند که هنگامه‌ی رفتنت سپیده‌دم ابری و مه‌گرفته‌ی یک روز پاییزی باشد یا غروب دلگیر جمعه‌ی اردیبهشت‌ماه؟ هر چند راهی نرفته و فرسخی نپیموده باشی، هر چند گام‌هایت وسعت هیچ خیابانی را لمس نکرده‌باشد و چشم‌هایت عبور گیج منظره‌ها را از آینه‌بغل هیچ ماشینی به تماشا ننشسته‌باشد؛ همین که دل می‌کنی و دیگر تعلق خاطری نداری، همین که از خودت هراسی و از دیگران فراری، همین که سال‌هاست پریشانی و هیچ چیز دنیا حتی ذره‌ای آرامت نمی‌کند خودش بیانگر آن‌ست که تو سال‌هاست مسافری و شاید قطار بی‌قراری تنها میعاد توست. درست همان وقت‌ها که زیر لب با خودت تکرار می‌کنی "می‌روم اما نمی‌پرسم ز خویش...ره کجا؟ منزل کجا؟ مقصود چیست؟" همان وقت‌ها که به نبودن عادت می‌کنی، از دیگران فاصله می‌گیری و اطراف خودت یک دیوار از جنس تنهایی می‌سازی نه به خاطر اینکه از عالم و آدم به دور باشی، نه... فقط به این دلیل که دوست داری بدانی چه کسی برای دیدارت دیوار تنهایی تو را فرو می‌ریزد؟ چه کسی دلش برای تو تنگ خواهد شد؟ اصلا کسی هست که کمی به یاد تو باشد آیا؟ درست همان وقت‌ها که حس می‌کنی بی‌کس‌ترین آدم دنیایی و احساس سرد تنهایی درونت را فراگرفته یکهو می‌بینی در نیمه‌شبی تاریک در جزیره‌ی دوری چشم گشوده‌ای و همه چیز شاید از اول برایت شروع شده باشد! دوباره باید زندگی کنی، دوباره باید برگردی، دوباره باید...

 

 

 

چند صباحی بود که از اینجا دل بریده‌بودم، کرکره‌ی وبلاگم را پایین کشیده‌بودم و دیگر قصد نوشتن نداشتم، حوادثی پیش آمد که شاید دیگر "وبلاگ" برایم معنایی نداشت طوری که مدام با خودم تکرار می‌کردم «وبلاگ مکان ماندن ما نیست بگذریم»، «وبلاگ مکان ماندن ما نیست بگذریم»، «وبلاگ مکانِ...». نمی‌دانم چطور است که آدم یک روز صبح که از خواب بیدار می‌شود تمام چیز‌هایی که از قبل دوست داشته دیگر برایش ارزشی ندارد؟ انگار اصلا یک آدم دیگر شده و فقط می‌تواند آن‌ چیز‌ها را در لیست خاطرات خود قرار دهد. از آخرین روزی که در اینجا پستی منتشر کرده‌ام تا حالا به گمانم دو ماه گذشته و در این مدت هر وقت پنل اینجا را باز کرده‌ام دنبال دکمه‌ی "حذف وبلاگ" می‌گشتم و با اینکه می‌دانستم کجاست اما دلم می‌خواست که پیدایش نکنم! برای همین کمی بعد از گشتن خسته می‌شدم و پنل را می‌بستم! یا به سرم زده‌بود وبلاگ را ببندم و بروم تا احتمالا از "حس شاعرانه" فقط یک پیش‌زمینه‌ی سفید باقی بماند که آن وسطش نوشته شده: «اگر کسی مرا خواست بگویید رفته باران‌ها را تماشا کند، اگر اصرار کرد بگویید برای دیدن طوفان‌ها رفته‌است و اگر باز هم سماجت کرد بگویید رفته‌است تا دیگر باز‌نگردد»

حالا کمی که با خودم فکر می‌کنم می‌بینم من غیر از این وبلاگ دارایی دیگری در دنیا ندارم و غیر از این وبلاگ جایی برای رفتن ندارم و هر چه که هست به قول سجاد سامانی میان ماندن و ماندن مرددم!

 

[این شعر زیادی قشنگه ^_^]

به دامان تو ای پایان و ای آغاز برگشتم

پر‌و‌بالی تکاندم خسته از پرواز برگشتم

به سویت آمدم تا خود بگویم راز عشقم را

دل از شرمندگی پر بود و بی‌ابراز برگشتم

مرا چون موج دوری از تو ممکن نیست ای ساحل

هزاران بار ترکت کردم اما باز برگشتم

نه مثل ساحران پستم نه چون پیغمبران والا

عصا انداختم بی‌سحر و بی‌اعجاز برگشتم

دل از بیهوده‌گردی‌های سابق کندم و چون رعد

به دامان تو ای پایان و ای آغاز برگشتم...

[سجاد-سامانی]

زبان حال دلم را کسی نمی‌فهمد!

بی‌قرارم مثل عقربه‌ی ثانیه‌شمار ساعت چند لحظه مانده به تحویل سال، چند لحظه قبل از «یا مقلب القلوب و الابصار / یا محول الحول و الاحوال» گفتن‌های گوینده. بی‌قرارم مثل پرنده‌ای که به سمت قله رفته و پیش از رسیدن به لب قله به فرسخ‌فرسخ راهی که آمده شک می‌کند، مثل مادری که تا نیمه‌ شب نشسته و برای دختر‌بچه‌ی نداشته‌اش از نای جان لالایی می‌گوید، مثل مرد عاشق‌پیشه‌ای که ساعت ها از پشت پنجره به بارش باران زل زده و در انتظار آمدن کسی است؛ در حالی که هاله‌ای از خاطرات ترک خورده اطرافش را فرا گرفته، مثل شاعر پریشان و سرگشته‌ای که مدام زیر لب با خودش تکرار می‌کند:

مگو پرنده در این لانه ماندنش سخت است / بمان که مهر تو از سینه راندنش سخت است

چه حال و روز غریبی که قلب عاشق من / اسیر کردنش آسان رهاندنش سخت است

 

 

بی‌قرارم؛ بی‌قرار... البته نه از آن نوع بی‌قراری‌هایی که بگویم: «بی‌قرارت چو شدم رفتی و یارم نشدی» یا که بگویم: «بی‌قرار تو‌أم و در دل تنگم گله‌هاست‌...» و از این حرف‌ها. نه اصلا نمی‌خواهم چنین چیز‌هایی بگویم چون آن نوع بی‌قرار‌بودن پیش‌شرطش عاشق‌بودن است؛ اما من قبلا هم گفته‌بودم که عاشق نیستم! حالا من مدام وسط وبلاگم می‌نشینم، پایم را روی آن پایم می‌اندازم، چایم را سر می‌کشم و می‌گویم عاشق نیستم شما چرا باور می‌کنید؟ اصلا من به قول قیصر امین پور:

از تمام رمز و راز‌های عشق

جز همین سه حرف

جز همین سه حرف ساده‌ی میان تهی

چیز دیگری سرم نمی‌شود

من سرم نمی‌شود ولی

راستی

دلم که می‌شود!

 

برعکس چیز‌هایی که در پاراگراف قبل گفتم و سعی کردم همه چیز را به گونه‌ای جلوه بدهم که شما باورتان بشود که من عاشق هستم! اما باید بگویم که اشتباه متوجه شده‌اید و من همان "عاشق نیستم" درست‌تر است!‌ با این وجود اما من نمی‌دانم چگونه می‌شود که یک آدم هم دلتنگ باشد، هم غمین و هم بی‌قرار، هم دلخون شده‌ی وصل و از این حرف‌ها باشد و هم لحظه‌هایش عطر نبودن کسی را بدهد و هم دلش برای آن شب قشنگ، برای جاده‌ای که عاشقانه بود، آن سیاهی و سکوت، چشمک ستاره های دور و از این دست شعرهای عاشقانه‌طور تنگ شده باشد و هم عاشق نباشد؟ چگونه می‌شود؟ البته این احتمال هم وجود دارد که عاشق باشم و خودم خبر نداشته باشم؟ :/ اصلا بگذریم. چرا آدم را هی سر این دو راهی‌های سخت می‌گذارید؟ مگر من چه هیزم تری به شما فروخته‌ام؟ (:دی) بگذارید مثل قبل وسط وبلاگ بساطم را پهن کنم پایم را روی آن پایم بیندازم و چایم را سر بکشم...

هر چه که هست آوای بی‌قراری از هر سو مثل شعری که شاعرش یادش رفته آن را بسراید در گوشم نجوا می‌شود...

 

 

 

هزار نامه نوشتم بدون ختم کلام / حدیث شوق به پایان رساندنش سخت است.

خوشا کسی که اگر شاعر است، شاعر توست!

قطار می‌رود

تو می‌روی

تمام ایستگاه می‌رود

و من چقدر ساده‌ام

که سال‌های سال

در انتظار تو

کنار این قطار رفته ایستاده‌ام

و همچنان

به نرده‌های ایستگاه رفته

تکیه داده‌ام...

برای تو می‌نویسم، برای تویی که نمی‌دانم چه مدت است رفته‌ای ولی می‌دانم سال‌هاست که نیامده‌ای! به اندازه‌ی تمام روزهایی که آسمان دلم ابری و هوای چشم‌هایم بارانی می‌شد. و این اصلا رسم خوبی نیست که تو یک بار می‌روی و بار‌ها نمی‌آیی!

برای تو می‌نویسم؛ برای تویی که نیستی و من با فکر تو، با خاطر تو و با رد پای خاطرات تو زنده‌ام. به گمانم امروز همان روز است از همان روز‌ها که می‌گفتی:

می‌رسد روزی که بی من روز‌ها را سر کنی / می‌رسد روزی که مرگ عشق را باور کنی

می‌رسد روزی که تنها در کنار عکس من / نامه‌های کهنه‌ام را مو به مو از بر کنی...

 

نمی‌خواهم بگویم که فلان‌بهار و فلان‌تابستان و فلان‌پاییز و فلان‌زمستان را بدون تو سپری کرده‌ام و از این پس کل جهان تکراری است؛ نه‌... نمی‌خواهم چنین چیزی بگویم ،چون مادامی که تو نیستی من اصلا نمی‌دانم که روز‌ها و فصل‌ها چگونه می‌گذرند؟ فقط می‌دانم که می‌گذرند! درکم از زمان به همین زل‌زدن به ساعت ثابت و خاک‌خورده‌ی دیوار اتاقم محدود شده است! بدون تو چه اهمیتی دارد که اکنون ساعت چند است؟

 

دیشب لیلة‌الرغایب بود، شب آرزو‌ها... من اصلا فلسفه‌ی این شب را نمی‌دانم ولی دیشب وقتی که از پنجره‌ی اتاقم به آسمان نگاه می‌کردم، زیر لب با خودم آرام آرزو کردم که"ای کاش آسمان می‌توانست شبی چشم های تو را جای شبنم ببارد".

یادت هست آخرین بار گفته‌بودی که اگر روزی نبودم پنجره ها را ببند. پرسیده بودم چرا؟ و تو گفته بودی چون تنهایی نسیم بی‌قراری است! پنجره‌ی اتاقم را باز می‌گذارم... بگذار نسیم تنهایی از هر سو که می‌خواهد بیاید. وقتی تو نیستی بگذار من تنهای دو عالم باشم، بگذار من گوشه‌ی تاریک اتاقم بعد از خواندن شعر گناه فروغ آرام جان دهم و بمیرم. اصلا "وقتی تو نیستی نه هست های ما چونان که بایدند نه باید های ما چونان که هست"!

دلم می‌خواهد بگویم: «همین حالا که دارم برایت می‌نویسم یک کوچ پرنده‌ی سپید دارند بر فراز خانه‌مان می‌گذرند» اما هر چه که منتظر ماندم نه خبری از پرنده بود و نه خبری از کوچ...

 

 

 

 

 

 

دوستت ندارم چون لیاقت دوست‌داشتن تو را ندارم! و عاشقت نیستم چون درکی از عشق ندارم! و اصلا هم بلد نیستم که حرف‌هایم را چگونه با واژه‌ها بیان کنم؟ فقط این را بدان که روزی فرا خواهد‌رسید که از من چیزی به جز چند بیت شعر که برایت سروده‌ام باقی نمی‌ماند! امیدوارم پیش از آن روز یا آمده‌‌باشی یا آمدن را یاد گرفته‌باشی، فقط همین.

​​​​​

حراج گذاشتن قلبم شوخی نیست!

تا به کی باید رفت

از بهاری به بهار دگر؟

نتوانم نتوانم جستن

هر زمان عشقی و یار دگر

کاش ما

آن دو پرستو بودیم

که همه عمر سفر می‌کردیم

از دیاری به دیار دگر...

با یک "دوستت دارم"گفتن هیچوقت نمی‌شود قلبی را بدست آورد و با یک "دوستت ندارم"گفتن نمی‌شود قلبی را شکست؛ اما من به روشنی می‌دانم حتی اگر یک نفر یک روز قلب مرا بشکند من باز هم با همان تکه های شکسته‌ی کوچک قلبم او را دوست خواهم داشت. 

قلب من از آن من هست اما از آن من نیست، در سینه و در جان من هست اما در سینه و در جان من نیست، متعلق به من هست اما انگار هیچ کجایش متعلق به من نیست! وقتی که دیگران می‌توانند با کوچک‌ترین مهر و عطوفت آن را بدست آورند و با کوچک ترین کدورت آن را بشکنند و وقتی که دیگران می‌توانند با کوچک‌ترین حرف ها احساس من را به بازی بگیرند و با کوچک ترین ملایمت آن را بازیچه‌ی هوس‌های خود کنند این قلب که دیگر از آن من نیست؛ نه؟ بهتر است آن را پیشکش کنم به همان دیگران، تا هر بلایی که خواستند سرش بیاورند! می‌گویند قلبها پاک‌ترین و بی‌آلایش ترین چیز‌های جهانند اما من خیلی نگران قلبم هستم، یک وقت هایی آرزو می‌کنم که ای کاش قلب مرا از سنگ می‌ساختند! چرا که قلبم کم کم دارد تبدیل می‌شود به گذرگاه پرنده های مهاجر، پرنده هایی که با بهانه‌‌های مختلف از دریچه‌های احساسم به قلبم وارد می‌شوند و گاه‌گداری بعد به قصد کوچ پر می‌کشند و می‌روند؛ اصلاً کوچ تا چند مگر می‌شود از خویش گریخت؟ بعضی‌ها اصلا انگار به قصد رفتن می‌آیند و به بهانه‌ی نماندن می‌روند و به دلیل برگشت نمی‌مانند! ای کاش می‌شد به این پرنده های مهاجر گفت:

ما چون ز دری پای کشیدیم کشیدیم

امید ز هر کس که بریدیم بریدیم

دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند

از گوشه‌ی بامی که پریدیم پریدیم

من با قلبم فکر می‌کنم، با قلبم حرف می‌زنم، با قلبم راه می‌روم، با قلبم می‌بینم ، با قلبم می‌شنوم، با قلبم احساس می‌کنم و با قلبم "زندگی" را زندگی می‌کنم؛ اصلا یک وقت‌هایی اینقدر همه‌ی کارهایم را با قلبم انجام می‌دهم که نیمکره‌های چپ و راست مخم تق‌تق در می‌زنند و می‌گویند:«اگه یکم هم ما رو تحویل بگیری بد نیست ها :/» از خیلی وقت پیش به این فکر افتاده‌ام که قلبم را مرزبندی کنم، یک گوشه‌ای از قلبم عادت دارد به استقبال غم‌ها برود و با روی باز از آن ها پذیرایی کند، در گوشه‌ی دیگر از قلبم حسرت ها نشسته‌اند و به هم زل زده‌اند! عصر‌ها در پشت بام قلبم هوای تنهایی می‌پیچد و عطر دلتنگی همه جا را فرا می‌گیرد و آن وسط قلبم هم که تبدیل شده به پایتخت درد ها. قلب من شعر‌گفتن بلد نیست اما به گمانم شاعر غم‌انگیزترین غزلهای دنیاست، نوشتن هم بلد نیست اما به گمانم نویسنده‌ی اشک‌درآور‌ترین رمان‌های عاشقانه‌ی دنیاست. اگر به قلب من آمدید پیش از رفتن دستی تکان دهید و لبخندی بزنید شاید دلم آرام گرفت!

_با همه‌ی این ها ولی من قلبم را دوست دارم_

 

 

 

____________________________________________________

سلام به همگی :)

امیدوارم حالتون خوب باشه...

​​​​​​

این پست تازه را هم ناگفته می‌گذارم...

به یاد پست های هرگز منتشر نشده؛

به یاد وقت‌هایی که پشت کامپیوتر می‌نشینیم، اشک می‌ریزیم و ناله می‌کنیم و همزمان انگشتانمان روی کیبورد می‌لغزد. واژه ها حس‌مان را بیان می‌کنند، چند پاراگراف کوتاه کنار هم قرار می‌گیرند و پستی را شکل می‌دهند. اما پیش از آنکه دکمه‌ی ذخیره و انتشار پست را بزنیم دکمه‌ی حذف پست را می‌فشاریم!

به یاد همان وقت‌ها.

به یاد پست هایی که برای همیشه در پیشنویس می‌مانند و خاک می‌خورند. به یاد وقت هایی که چشمانمان اشکی برای ریختن ندارند، به یاد وقت‌هایی که بغض گلویمان را می‌فشارد و قدرتی برای فریاد‌زدن نداریم، به یاد وقت‌هایی که حرف هایمان گوشه‌ی دلمان می‌ماند و انباشته می‌شود و به یاد وقت‌هایی که لبخند روی لبمان می‌ماسد و به یاد همه‌ی "دوستت دارم"هایی که نمی‌گوییم و دیر می‌شود!

به یاد پست های هرگز منتشر نشده؛ چیزی شبیه یک کتاب قدیمی در ابعاد یک کتابخانه‌ی متروک، چیزی شبیه یک نامه‌ی سربسته، یک نامه‌ی بدون تمبر و بدون نام و نشانی، چیزی شبیه یک گلدان، یک گلدان خالی و پر از خاطرات ترک خورده، لب یک پنجره‌!

به یاد پست های هرگز منتشر نشده.

به یاد پست‌هایی که پیش از اینکه دکمه‌ی ذخیره و انتشارشان را بزنیم دکمه ی حذفشان را می‌فشاریم.

به یاد همان پست ها، این پست تازه را هم ناگفته می‌گذارم!

 

 

+ بهتر است هر چه زودتر بروم دکمه‌ی حذف این پست را هم بزنم...نه؟

++"ستاره‌ها نهفتم در آسمان ابری

دلم گرفته ای دوست هوای گریه با من" 

خداحافظ بیان!

تمام فضای بیان را بوی رفتن گرفته، همه جا بوی خاک باران خورده می‌دهد، سنگ فرش کوچه پس کوچه ها خیس و بارانی شده اند و کسی نمی‌داند انتهای جاده ساعت چند است؟ انگار دستان زخمی یک شب سیاه و تاریک و سرد دارد به صورت بلاگر ها چنگ می‌زند، انگار پرنده‌ی رستن دارد آوای نماندن می‌خواند؛ پشت یکی از کوچه های بیان دارد صدای شیون زنی می‌آید، کمی این طرف تر عده ای دارند شعار "خداحافظ خداحافظ" سر می‌دهند پسر بچه‌ی بازیگوشی در این حوالی دارد به مسافران قصد سفر کرده‌ی بیان چتر می‌فروشد تا مبادا در راه باران بگیرد و آنها برگردند! پیرمردی زیر درختی سالخورده ایستاده و زیر لب نجوا می‌دهد: رفتن به دلیل ماندن؟ یا ماندن به بهانه‌ی رفتن؟

 

تمام فضای بیان را بوی رفتن گرفته؛ رفتن های با خداحافظی یا بدون خداحافظی، رفتن های با دلیل و اما یا رفتن های بدون شاید و باید، رفتن های به قصد برگشت یا رفتن های به قصد نماندن، رفتن های اساطیری، رفتن های بی بهانه، رفتن های بدون نامه، رفتن های بدون ترانه، رفتن های به مدت طولانی یا رفتن های برای همیشه!

 

می‌دانم که پشت هر آمدن رفتنی هست یا پشت هر سلام یک خداحافظی باید کرد یا به قول قیصر امین پور:

تا نگاه می‌کنی

وقت رفتن است...

باز هم همان حکایت همیشگی

پیش از آنکه با خبر شوی

لحظه‌ی عزیمت تو ناگزیر می‌شود

آی...

ای دریغ و حسرت همیشگی

ناگهان چقدر زود

دیر می‌شود

بلاگر هایی که دارید می‌روید یا که رفته اید یا که فردا چمدانتان را می‌بندید و اهنگ سفر می‌خوانید: فقط می‌توانم آرزو کنم که ای کاش کفش هایتان بندی باشد تا به هنگام رفتن شما را بیشتر ببینم!!

اما آنهایی که مانده اند:

بیایید بمانیم و پاییز بیان را به زمستانش برسانیم. تصور کنید اینجا انگلیس است و جنگ، جنگِ واترلو! بیایید در ارتش ولینگتن بمانیم و مقابل لشکر کشی ناپلئون و فرانسوی ها بایستیم!

اگر بیان آسمان است، بیایید ما هم یکی از ستاره های همین آسمان باشیم هر چند ستاره ای کم نور! اگر بیان کتاب است، بیایید ما هم یکی از واژه های همین کتاب باشیم هر چند واژه ای بی ارزش و تکراری! اگر بیان دریاست، بیایید ما هم یکی از ماهیان این دریا باشیم هر چند شده همان ماهی ای که قرار است در تور صیاد بیفتد! اگر بیان ساعتی بی حرکت به دیوار یک خانه‌ی قدیمی است بیایید ما هم یکی از ثانیه های همین ساعت باشیم!

ماندن های تا همیشه، ماندن های به عشق ماندن...

​​​

شاعرانه-نوشت [7] | رد خاطرات گمشده

«انحنای روح من

شانه‌های خسته‌ی غرور من

تکیه‌گاه بی‌پناهی دلم شکسته است

کتف گریه‌های بی بهانه‌ام

بازوان حس شاعرانه‌ام زخم خورده است»

بوی حسرتِ مدام

ردّ خاطراتِ گمشده

عطر چای تازه‌ای که روی میز

بخار از آن بلند می‌شود

صدای حرف آشنای یک نفر

که رو به سمت یک سکوت، بند می‌شود

...

هوای سردِ این اتاق

دمای زیر صفر

عبور هر دم نسیم، از کنار پنجره

صدای بارش تگرگ، روی دوش منظره

 

در کنار این نگاه مات هر شبم

و این سکوت گیج خفته در لبم

تلاطم صدای آشنای هیچ!

...

پاره‌پاره درد‌های خفته‌ام

من درون خود چه راز‌ها نهفته‌ام

واژه واژه شعر...

واژه واژه شعر گفته‌ام

 

کو کجاست حرف‌های آشنای من؟

کو کجاست نامه‌های ناتمام من؟

 

عبور ناگهان باد

چای تازه‌ی مرا چه سرد می‌کند

قافیه، ردیف و بیت گم شده...

وزن شعر من چه درد می‌کند!

 

[عینک]

*به الهام از قیصر امین پور*

شاعرانه-نوشت [5]

...

گذر عشق از سر کوچه‌ی مرگ

گذر نور از این پنجره‌ها

گذر واژه به اندیشه‌ی شاعر

گذر پاک سکوت از لب آدم

گذر خیس نسیم از تب دشت

گذر سردی یک روز به امواج اتاق

گذر یک حشره از لب رود

گذر تند هوای خنک از پیچ بهار

گذر فلسفه از شهر جهالت

گذر نامه به صندوقچه‌ی پست

گذر خنده به آیینه‌ی بی‌رنگ

گذر شعر به قرن بعدی

گذر تیرگی از یک‌ شب تاریک

گذر روشنی از هیکل روز!

​​​​​گذر باد به اضلاع کسالت

گذر فکر به ابعاد وجود

گذر دلْ نگرانِ یک مسافر

گذر ماهی از اندیشه‌ی دریا

گذر مرد به احساس نجیب یک زن

گذر جاده به آن سوی زمین

گذر حوصله از مرز تپش

گذر ساعت هیچ از لب دیوار زمان.

 

[عینک]

 

+یعنی من عاشقِ عاشقِ شعرهایی‌ام که بدون آغاز شروع می‌شن و بدون پایان تموم می‌شن!

۱ ۲ ۳
کاهش جان من این شعر من است
آرزو می‌کردم
که تو خواننده‌ی شعرم باشی
راستی شعر مرا می‌خوانی؟
نه، دریغا، هرگز...
باورم نیست که خواننده‌ی شعرم باشی
کاشکی شعر مرا می‌خواندی
بی تو من چیستم؟ ابر اندوه
بی تو سرگردان‌تر
از پژواکم در کوه
گرد بادم در دشت
برگ پاییزم در پنجه‌ی باد
بی تو سرگردان‌تر
از نسیم سحرم
از نسیم سحر سرگردان
بی‌سر و سامان
بی تو - اشکم
دردم
آهم
آشیان برده ز یاد
مرغ درمانده به شب گمراهم
بی تو خاکستر سردم، خاموش
نتپد دیگر در سینه‌ی من، دل با شوق!
چه کسی خواهد دید
مردنم را بی تو؟
خبر مرگ مرا با تو چه کس می‌گوید؟
آن زمان که خبر مرگ مرا می‌شنوی
روی تو را کاشکی می‌دیدم
شانه بالا‌زدنت را بی‌قید
و تکان‌دادن دستت که مهم نیست زیاد
و تکان‌دادن سر را که عجیب
«عاقبت مُرد؟»

[شعر از حمید مصدق]
Designed By Erfan Powered by Bayan