میگویند وقتی که مدام به رفتن و نماندن فکر میکنی در واقع سفر را آغاز کردهای؛ آنوقت دیگر برایت فرقی نمیکند که چمدانت را بستهباشی یا نه؟ فرقی نمیکند کسی پشت پایت آب ریختهباشد که سالم از سفر برگردی و اصلا کسی هست که منتظر برگشتنت بماند یا نه؟ اصلا برایت فرقی نمیکند که هنگامهی رفتنت سپیدهدم ابری و مهگرفتهی یک روز پاییزی باشد یا غروب دلگیر جمعهی اردیبهشتماه؟ هر چند راهی نرفته و فرسخی نپیموده باشی، هر چند گامهایت وسعت هیچ خیابانی را لمس نکردهباشد و چشمهایت عبور گیج منظرهها را از آینهبغل هیچ ماشینی به تماشا ننشستهباشد؛ همین که دل میکنی و دیگر تعلق خاطری نداری، همین که از خودت هراسی و از دیگران فراری، همین که سالهاست پریشانی و هیچ چیز دنیا حتی ذرهای آرامت نمیکند خودش بیانگر آنست که تو سالهاست مسافری و شاید قطار بیقراری تنها میعاد توست. درست همان وقتها که زیر لب با خودت تکرار میکنی "میروم اما نمیپرسم ز خویش...ره کجا؟ منزل کجا؟ مقصود چیست؟" همان وقتها که به نبودن عادت میکنی، از دیگران فاصله میگیری و اطراف خودت یک دیوار از جنس تنهایی میسازی نه به خاطر اینکه از عالم و آدم به دور باشی، نه... فقط به این دلیل که دوست داری بدانی چه کسی برای دیدارت دیوار تنهایی تو را فرو میریزد؟ چه کسی دلش برای تو تنگ خواهد شد؟ اصلا کسی هست که کمی به یاد تو باشد آیا؟ درست همان وقتها که حس میکنی بیکسترین آدم دنیایی و احساس سرد تنهایی درونت را فراگرفته یکهو میبینی در نیمهشبی تاریک در جزیرهی دوری چشم گشودهای و همه چیز شاید از اول برایت شروع شده باشد! دوباره باید زندگی کنی، دوباره باید برگردی، دوباره باید...
چند صباحی بود که از اینجا دل بریدهبودم، کرکرهی وبلاگم را پایین کشیدهبودم و دیگر قصد نوشتن نداشتم، حوادثی پیش آمد که شاید دیگر "وبلاگ" برایم معنایی نداشت طوری که مدام با خودم تکرار میکردم «وبلاگ مکان ماندن ما نیست بگذریم»، «وبلاگ مکان ماندن ما نیست بگذریم»، «وبلاگ مکانِ...». نمیدانم چطور است که آدم یک روز صبح که از خواب بیدار میشود تمام چیزهایی که از قبل دوست داشته دیگر برایش ارزشی ندارد؟ انگار اصلا یک آدم دیگر شده و فقط میتواند آن چیزها را در لیست خاطرات خود قرار دهد. از آخرین روزی که در اینجا پستی منتشر کردهام تا حالا به گمانم دو ماه گذشته و در این مدت هر وقت پنل اینجا را باز کردهام دنبال دکمهی "حذف وبلاگ" میگشتم و با اینکه میدانستم کجاست اما دلم میخواست که پیدایش نکنم! برای همین کمی بعد از گشتن خسته میشدم و پنل را میبستم! یا به سرم زدهبود وبلاگ را ببندم و بروم تا احتمالا از "حس شاعرانه" فقط یک پیشزمینهی سفید باقی بماند که آن وسطش نوشته شده: «اگر کسی مرا خواست بگویید رفته بارانها را تماشا کند، اگر اصرار کرد بگویید برای دیدن طوفانها رفتهاست و اگر باز هم سماجت کرد بگویید رفتهاست تا دیگر بازنگردد»
حالا کمی که با خودم فکر میکنم میبینم من غیر از این وبلاگ دارایی دیگری در دنیا ندارم و غیر از این وبلاگ جایی برای رفتن ندارم و هر چه که هست به قول سجاد سامانی میان ماندن و ماندن مرددم!
[این شعر زیادی قشنگه ^_^]
به دامان تو ای پایان و ای آغاز برگشتم
پروبالی تکاندم خسته از پرواز برگشتم
به سویت آمدم تا خود بگویم راز عشقم را
دل از شرمندگی پر بود و بیابراز برگشتم
مرا چون موج دوری از تو ممکن نیست ای ساحل
هزاران بار ترکت کردم اما باز برگشتم
نه مثل ساحران پستم نه چون پیغمبران والا
عصا انداختم بیسحر و بیاعجاز برگشتم
دل از بیهودهگردیهای سابق کندم و چون رعد
به دامان تو ای پایان و ای آغاز برگشتم...
[سجاد-سامانی]