سلام :) امیدوارم حالتون خوب باشه...
دربارهی این صفحه باید بگم که: اینجا قراره شاعرانهنوشتهایی که ارزش پستکردن و روشنشدن ستارمو ندارن رو درج کنم تا دیگه دستم موقع زدن دکمهی انتشار هیچ پستی نلغزه!
دو تا نکته:
۱_این صفحه به مرور بروزرسانی میشه...
۲_نیازه که بگم همه چیز اینجا از آن من است؟
[یک | ۱۴ بهمن ۹۹]
غیر دلتنگی تو هیچ غمی نیست که نیست
عاشقت هستم و این حرف کمی نیست که نیست
«با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر»
هیچکس مانند تو در عالمی نیست که نیست
آمدهبودم لب ساحل که بگویم: "برگرد"
گر نباشی دل من را همدمی نیست که نیست
تیره و تاریکترین لحظه به جانم شتافت
بعد شبی بی تو همی صبحدمی نیست که نیست
و دوای درد من را ننویسید طبیبان
بر دل دیوانهی عاشق مرهمی نیست که نیست
[دو | ۱۶ بهمن ۹۹]
من چگونه باشم از تو در دل شب بیخبر
تا شب اندر خیمه آرد رو به دریای سحر؟
در کجای خانههای خالی شهری مگر؟
در نبودت گشتهام من خانهها را دربهدر
خستهام از درد دوری، در دلم اندوه و غم
کی نسیم زلف تو میآید اینجا در نظر؟
یک شبی از خاطرت با خاطراتت میروم
تا نباشد خاطر تو در دل من در گذر
پرسشی دارم ز تو: "دانی که خاطرخواهتم؟"
دانی که شعرم بی تو یعنی یک دوای بیاثر؟
تا کجا ریل قطارت میرود ای عشق؟
اینجا ماندهام در انتظار یک نفر...
[سه| ۱۷ بهمن ۹۹]
چشمهای من
این دو موج بیقرار
این دو پاره شعر ناتمام
«این جزیرهها که در تصرف غم است»
چشمهای من
این پرندههای بیقفس
که در حصار درد و ماتم است!
[چهار | ۱۹ بهمن ۹۹]
من صدای پای باران در شبستان نیستم
«خاطراتی شسته در عرض خیابان نیستم»
خشک و خالی پر ز اندوه و غمم در دل ولی
من کویر بیدلوجان، من بیابان نیستم
خسته و رنجور و تنهایم در این کنج قفس
من نسیم عاشقی پشت مَوِستان نیستم
سرد و بیروحم شبیه سایهی شبهای مرگ
من هوای دلبر صبح بهاران نیستم
بیقرارم مثل گنجشکی به روی شاخهای
قصهی آرام شبهای زمستان نیستم
مینویسم روی دفتر تا بماند یاد من:
شاعر سرگشتهای در شهر تهران نیستم
«رد پایم روی شنها نیست دیگر چیستم؟»
کیستم من؟ چیستم من؟ من که انسان نیستم!!
[پنج | ۲۲ بهمن ۹۹]
کلبهی احزان من یک شب به سامان میرسد
قصهی تنهاییام جایی به پایان میرسد
صبر یعقوب دلم پاره نشد در انتظار
یوسف گمگشتهام شاید به کنعان میرسد!
در دلم آوای غم، این صدای پای غم
رد پای فکر تو امشب به ایوان میرسد
در دو چشمم اشک بعد از رفتنت مانده به جا
آتش نمرود من کی به گلستان میرسد؟
قلب رنجورم همه دلتنگ جانان میشود
حسرت و دلتنگیام روزی به پایان میرسد...
[شش | ۲۲ بهمن ۹۹]
پر از شعر نگفتهام من
پر از قصهی ناخوانده شدم من
راستی امشب چه کسی
مشق تنهایی من را نوشت؟
[هفت | ۱ اسفند ۹۹]
رد پای خاطراتت در دلم پیدا شده
قلب عاشق پیشهام امشب همی رسوا شده
چون صدایی در سکوتی در بهاری نیمهجان
آیههای ناگهان شعر من نجوا شده...
[هشت | ۳ اسفند ۹۹]
تا نشستم غزلی تازه نوشتم که نشد!
در دلم هر چه که از چشم تو گفتم که نشد!
نه مرا شعر هوا کرده نه دل را هوسی
قلب تو را با قلمم باز شکستم که نشد!
[نه | ۴ اسفند ۹۹]
شبانگاه تیره رسیده ز راه
من اما چه خسته
چه غمگین و تنها
چه دورم ز تو
در ابعاد ظلمت
در این سایههای سیاهی
هوا سردِ سرد
اتاقم پر از ترس
و اینجا دلی تنگ توست
بیا...
بیا تا برایت بگویم چه بر من گذشت؟
[ده | ۸ اسفند ۹۹]
«در این فکرم من و دانم که هرگز
مرا یارای رفتن زین قفس نیست
اگر هم مرد زندانبان بخواهد
دگر از بهر پروازم نفس نیست»
تو را میخواهم و در فکر رستن
ز دنیای پر از حسرت، پر از درد
نگاه آرزومندم به فردا
رهایی یابدم از برزخ سرد
دلم در گوشهای بیتاب پرواز
از این عصر غمانگیز زمستان
صدایم میزند شاید از آن سو
توهمهای این قلب پریشان
در این فکرم که در قلبم کسی را
به جز افسون چشمانت نخواهم
اگر قلبم همی اصرار ورزد
ز چشم تو بیفتد من نگاهم
در این تنهایی بیگاهم امشب
دل تنگم چه خون و بیقرارست
در این تنهایی مرداب مانند
همه کارم همینک انتظارست
تو را میخوانمت در شعرم اما
نگاهم خیره بر گلهای تنها
تو را میخوانمت جانانهی من
منم اینجا منم تنهای تنها...
[یازده | ۲۹ اسفند ۹۹]
کاش میشد که شبی من به قرارم برسم
مثل پایان زمستان به بهارم برسم
چمدان بندم و در صبحدمی ابری و سرد
زیر باران بدوم تا به قطارم برسم
همه گفتند که عاشق شدنم گناه است
گنهی بهتر از این تا به نگارم برسم؟
مینشینم لب ایوان به خودم میگویم
میرسد روز قشنگی که به یارم برسم
شاعر سرگشته شدم خیره به دنبال توأم
به بیابان زدهام تا به دیارم برسم
«مرگ دلبستگی آخر دنیای من است
میروم شاید روزی به مزارم برسم»
[دوازده | ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۰]
در غروب جمعهی اردیبهشت
بی تو من تنهای تنها ماندهام
عطر یادت میوزد در خاطرم
بی تو حتی از خودم جا ماندهام
یاد آن لحظهی دلکندن تو
یاد آن بوسه به هنگام وداع
یاد آن بغض و همان خندهی من
یاد آن گریهی آرام وداع...
[سیزده | ۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۰]
به شکلی عاشقت هستم که میدانم نمیمانی
به نوعی دوستت دارم که میدانم نمیدانی!
[چهارده | ۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۰]
نشستم گوشهای عاشقتر از قبل
دلم بیتاب آن چشمان مغرور
نگاهم خیره بر گلهای خانه
درون ظلمتی تنها و رنجور
چه دلتنگم برای گیسوانش
برای دیدن قاب نگاهش
من اینجا پر ز اندوهم پر از غم
دلم درگیر مرداب نگاهش
صدایت میزنم جانانهی من
دلت تنگم نشد آیا دوباره؟
به چشم خیس این عاشق قسم من
دلم تنگت شده جانا دوباره
نمیدانم کجای این جهانی
به جز تو من چه میخواهم ز دنیا؟
همیشه مینوشتم عاشقم من
به ساحل تکیه میدادم چو دریا
نشستم گوشهای عاشقتر از قبل
درون ظلمتی آشفته ماندم
نگاهم خیره بر گلهای تنها
دوباره شعر خود را بی تو خواندم...
[پانزده | ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۰]
امروز را چگونه در نبود تو فردا کنم؟
تو رفتهای که با غمت دوباره مدارا کنم
شبیه نسیمی که سمت پنجره میگذرد
تو با رقیب میروی، منِ تنها چهها کنم؟
به هیچ استخارهای به کام دل نرسیدهام
برای دیدار تو امشب تا سحر دعا کنم
یک شب بیا به شهر من ابر گریان من
کی میرسد فصلی که تو را هم تماشا کنم؟
من گشتهام کوچهخیابانهای همین شهر را
شاید تو را میان خاطرات "تو" پیدا کنم...!
[شانزده | ۱۹ خرداد ۱۴۰۰]
خواب دیدم خنده به لب در شب تار آمدهای
به خدا تو مثل باران دم صبح بهاری
بارها و بارها گفتم که تو را دوست دارم
باز میپرسی «تو مرا...؟» باز میگویمت آری...
[هفده | ۲۱ خرداد ۱۴۰۰]
حجمی از خاطرههای تو به رویم وا شد
باز هم در دل من تودهی غمها جا شد
غم دلکندن تو از دل من در پاییز
مثل غمهای دگر پشت دلم پیدا شد!
[هجده | ۲۲ خرداد ۱۴۰۰]
در این شبهای گرم و تار پایانی خرداد
شبیه یاس غمگینی چه پژمرده، چه بیحال
من اینجا مثل آوایی غمانگیزم، غمانگیز
تو یک جای دگر با یک نفر هستی چه خوشحال
[نوزده | ۳۰ تیر ۱۴۰۰]
به یاد آن شبی که رفتی از من
تو دل کندی گذر کردی ز خانه
من اما سالها آرام و خاموش
به یادت ماندهام چه عاشقانه
چو اشکی میچکد از چشمم امشب
غم دیدارت ای گمگشتهی من
نمیدانی که در قلبم چه آشوب
تو ای دلبرده و دلبستهی من
منم آن شاعر تنهاتر از تو
منم گنجشک حیران در بیابان
منم آن عاشق وابستهی تو
منم بارانِ پاییزِ خیابان
چه دلتنگم چه دلتنگم چه دلتنگ
چه رنجورم چه رنجورم چه تنها
چه غمگینم چه غمگینم چه غمگین
چه مجنونم چه مجنونم چه شیدا
نشستم تا بیاید صبح امید
بهارانی پر از بوی رهایی
نشستم تا بیاید روزگاری
که دیگر من نگویم «تو کجایی؟»
دلیل شعر من تو، شعر من تو
بدون تو چگونه میشود زیست؟
بیا جانا بیا روشنتر از نور
بیا امشب بیا ای هست هر نیست
خیال تابش خورشید چشمت
به شبنمهای چشمان سیاهم
دوباره خندههای دلفریبت
دوباره در حضورت روبهراهم