حس شاعرانه

شکستن یخِ [خودم و] بیان | اپیزود دوم.

می‌نویسم؛ چون که بیش از هر چیز دیگری دلم هوای نوشتن کرده است. چون که حس می‌کنم در میان این کوچه‌ها و در این شب‌هایی که انگار صبح ندارند، دارم از بین می‌روم. و شما که خوب می‌دانید من پر از حرف‌های همیشه نگفته‌ام، پر از احساساتِ تا ابد ابراز‌نکرده‌ام، پرم از دوستت‌ دارم‌هایی که روی دلم جا مانده ولی مخاطبشان بی‌رحمانه رفته است. یا شاید هم هنوز به زندگی‌ام نیامده باشد. ولی من فکر می‌کردم حرف‌هایی که آدم در زندگی‌اش نمی‌گوید یک روز آرام دفن می‌شوند؛ نمی‌دانستم همیشه قرار است با من بمانند، نمی‌دانستم بغض می‌شوند و بارها مرا می‌شکنند، نمی‌دانستم اشک می‌شوند و آسمان دلم را ابری و هوای چشم‌هایم را بارانی می‌کنند، نمی‌دانستم مثل معشوقه‌ای سفت و محکم مرا به آغوش می‌گیرند و رهایم نمی‌کنند. ولی این بار می‌نویسم چون دیگر خوب می‌دانم حرف‌های نگفته آدم را پیر می‌کند، خیلی زود پیر می‌کند.

راستش را بخواهید همیشه قبل از دست‌به‌قلم‌شدن به ایده‌ی نوشتن و چرایی گفتن فکر می‌کرده‌ام، ولی این بار صرفاً می‌خواهم بنویسم تا دلم کمی سبک شود. البته شاید هم نشود! ولی دیگر خوب می‌دانم «نوشتن» هیچوقت قرار نیست آنگونه که باید درمانِ من باشد یا لااقل گوشه‌ای از درد مرا تسکین دهد؛ با این وجود باز هم گاه‌گاهی حس می‌کنم نوشتنِ بعضی چیزها و به اشتراک‌گذاشتنشان هر چند در بی‌بهانه‌ترین و گنگ‌ترین حالت ممکن باشد بهتر از نگفتنشان است. مثلاً همین چند روز پیش و بعد از نوشتن چند سطر آخر پست قبل برگشتم و از خودم پرسیدم: «من واقعاً چرا وبلاگ می‌نویسم؟» آن روز جواب سوالم را ندادم و خودم را به بی‌خیالی و فراموشی مطلق زدم. ولی حالا که یادم آمده می‌خواهم جواب خودم را بدهم: «ما که هر جایی از زمین آشیانه‌ی محبت ساختیم، نفرت دیدیم. ما که هر کجا رفتیم و مهر فروختیم، عوارضی شهرداری به سراغمان آمد (:دی)، ما که هر جا گلستانِ لبخند شدیم، اخم و تشر دیدیم، دشمنمان شدند و تبر زدند. ما که در این جهان هیچوقت، هیچ‌کسی ذره‌ای دوستمان نداشته؛ بگذار خوانده شویم. همین که در وبلاگ کسانی هستند که ما را بی‌بهانه می‌خوانند کافی است. مگر آدم چه انتظاری از کسانی که او را نمی‌شناسند می‌تواند داشته باشد جز خوانده‌شدن؟ جز درک‌شدن؟» 

اصلاً چه داشتم می‌گفتم؟ آها باز هم حرف‌هایم نگفته ماند.

 

 

+ همچنان در راستای شکستن روزه‌ی سکوت بیان: کلیک

کاهش جان من این شعر من است
آرزو می‌کردم
که تو خواننده‌ی شعرم باشی
راستی شعر مرا می‌خوانی؟
نه، دریغا، هرگز...
باورم نیست که خواننده‌ی شعرم باشی
کاشکی شعر مرا می‌خواندی
بی تو من چیستم؟ ابر اندوه
بی تو سرگردان‌تر
از پژواکم در کوه
گرد بادم در دشت
برگ پاییزم در پنجه‌ی باد
بی تو سرگردان‌تر
از نسیم سحرم
از نسیم سحر سرگردان
بی‌سر و سامان
بی تو - اشکم
دردم
آهم
آشیان برده ز یاد
مرغ درمانده به شب گمراهم
بی تو خاکستر سردم، خاموش
نتپد دیگر در سینه‌ی من، دل با شوق!
چه کسی خواهد دید
مردنم را بی تو؟
خبر مرگ مرا با تو چه کس می‌گوید؟
آن زمان که خبر مرگ مرا می‌شنوی
روی تو را کاشکی می‌دیدم
شانه بالا‌زدنت را بی‌قید
و تکان‌دادن دستت که مهم نیست زیاد
و تکان‌دادن سر را که عجیب
«عاقبت مُرد؟»

[شعر از حمید مصدق]
Designed By Erfan Powered by Bayan