وبلاگها متولّد میشوند، رشد میکنند و زمانی میمیرند. مرگ یک وبلاگ نه با انفجاری مهیب؛ بلکه با دلکندن و دلبریدن بلاگر همراه است. و شما که خوب میدانید «دلبریدن گاه تنها راه عاشقماندن است.» وقتی که آدم به خودش میآید و میبیند در نیمهشبی سیاه و تاریک، در کویری کور و پیر، خسته و تنهاست؛ وقتی که به هر دری میزند بسته و به هر سمتی که میرود بنبست و هر چه که میبیند سراب است، وقتی که پرندهی رستن آوای نماندن میخواند، وقتی که مدام کسی در گوشش زمزمه میکند: «گرم آغوش توأم امّا رهایم کن برو...» آن وقت است که دیگر دل میکَند، کرکرهی وبلاگش را آرام و بیصدا پایین میکِشد و به جای دیگری برای خانهساختن و اطراقکردن میرود. ولی من هرگز آدمِ راحت دلکندن و راحت رفتن نبوده و نیستم. و همیشه برای کوچکترین کارها و کوچکترین حرفهایم هم هزار جور مقدّمهچینی میکنم. و گاهی آنقدر درگیر همین مقدّمهها میشوم که اصلاً یادم میرود خود مطلب چه بود و چه میخواستم بگویم.
گرچه وبلاگ همیشه برایم رنگ و بوی عصرهای جمعه را داشت؛ پر از نبودن بود و پر از بیقراری، پر از آدمهای رفته و حرفهای جامانده، پر از شبهای سرد و طولانی و روزهای بیپناهی، پر از غمهای ماندگار و شادیهای گذرا، پر از دلتنگی بود و پر از بغضهای تکراری؛ با همهی اینها ولی همیشه وبلاگ برای من مأمن خوبی بوده است. از همان روزهای اوّل سیزده-چهارده سالگی که پا به این فضا گذاشتهام تا همین امروزی که با پست بیهودهام مزاحم اوقات شما شدهام! راستش را بخواهید یادم هست آن روز اوّلی که وبلاگ زده بودم با خودم کلّی کیفور بودم و کلّی ذوقزده، که آی من چه کار شاخی کردهام که وبلاگ زدهام مثلاً. و اگر کسی نمیدانست فکر میکرد که من امپراطور سه قلمروی شیلا-بکجه-گوگوریو شدهام! و همیشه هم با وبلاگهایم بیوفا بودم و هر بار عادت داشتم که پس از مدّتی وبلاگم را حذف کنم و به جای دیگری بروم و دوباره از نو همه چیز را شروع کنم. آخر میدانید من همیشهی خدا از گذشته متنفّر بودهام؛ از همه جای گذشته متنفّر بودهام، از خود دو سالگی تا همین ده دقیقهی قبل. دوست ندارم هیچوقت هیچ ردّی از گذشتهی من روی زمین جا بماند. گذشته چه خوب باشد چه بد، درصد تنفّر و بیزاری من از آن کوچکترین تغییری نمیکند. گذشته نباید باشد، گذشته نباید نفس بکشد، گذشته باید برود و مرا با خودم و با حال و آیندهام تنها بگذارد. امروز 859امین روز این وبلاگ است و من واقعاً نمیدانم چرا اینقدر دوام آوردهام و این همه اینجا ماندهام. ولی خب ظاهراً سرنوشت بدین ترتیب بوده که من در 859امین روزِ وبلاگ دل از اینجا بکنم...
از صبح نشستم و دوباره همهی پستهای وبلاگ را خواندم، چه پستها را چه کامنتها را. خیلیهاشان هزار جور خاطره جلوی چشمهایم میآوردند و البته نسبت به خیلیهای دیگرشان هم کاملاً بیحس بودم. اینجا را به سنّت وبلاگهای گذشتهام حذف نمیکنم بلکه دوست دارم بماند. از پستها هم فقط بیستتایشان را جدا کردم و نگهداشتم و بقیّه را بیرحمانه حذف کردم. تا بلکه هر وقت از اینجا رد شدم چیزهایی باشد که مرا دوباره به یاد خودم بیندازد. همهی کامنتهای وبلاگ را هم عدم نمایش زدم، کامنتهایتان به یادگار پیش من میماند.
این همه حرف زدم که فقط بگویم عمر این وبلاگ به پایان رسیده است، فقط همین. دلم خیلی برای «حسّ شاعرانه» تنگ میشود. خیلی زیاد. ولی خب چارهای نیست. دیگر مرا اینجا ذوق و شوقی برای نوشتن نبود و نیست. به زودیِ زود در جای دیگری از جنگل بیان کلبهای خواهم ساخت و دوباره از اوّل شروع به ماجراجویی میکنم. از همهی دویست و خوردهای نفری که اینجا را میخواندند و دلیل و بهانهی نوشتن من بودند سپاسگزارم. و یک چیزی هم هست که رویم نمیشود بگویم ولی میگویم و شما هم قول بدهید که بین خودمان بماند؛ فراوان دوستتان دارم! :((
- جمعه ۳۰ مهر ۰۰