حس شاعرانه

آخرین پست؟ | مرگ تدریجی این وبلاگ

وبلاگ‌ها متولّد می‌شوند، رشد می‌کنند و زمانی می‌میرند. مرگ یک وبلاگ نه با انفجاری مهیب؛ بلکه با دل‌کندن و دل‌بریدن بلاگر همراه است. و شما که خوب می‌دانید «دل‌بریدن گاه تنها راه عاشق‌ماندن است.» وقتی که آدم به خودش می‌آید و می‌بیند در نیمه‌شبی سیاه و تاریک، در کویری کور و پیر، خسته و تنهاست؛ وقتی که به هر دری می‌زند بسته و به هر سمتی که می‌رود بن‌بست و هر چه که می‌بیند سراب است، وقتی که پرنده‌ی رستن آوای نماندن می‌خواند، وقتی که مدام کسی در گوشش زمزمه می‌کند: «گرم آغوش توأم امّا رهایم کن برو...» آن وقت است که دیگر دل می‌کَند، کرکره‌ی وبلاگش را آرام و بی‌صدا پایین می‌کِشد و به جای دیگری برای خانه‌ساختن و اطراق‌کردن می‌رود. ولی من هرگز آدمِ راحت دل‌کندن و راحت رفتن نبوده و نیستم. و همیشه برای کوچک‌ترین کارها و کوچک‌ترین حرف‌هایم هم هزار جور مقدّمه‌چینی می‌کنم. و گاهی آنقدر درگیر همین مقدّمه‌ها می‌شوم که اصلاً یادم می‌رود خود مطلب چه بود و چه می‌خواستم بگویم.

گرچه وبلاگ همیشه برایم رنگ و بوی عصرهای جمعه را داشت؛ پر از نبودن بود و پر از بی‌قراری، پر از آدم‌های رفته و حرف‌های جامانده، پر از شب‌های سرد و طولانی و روزهای بی‌پناهی، پر از غم‌های ماندگار و شادی‌های گذرا، پر از دلتنگی بود و پر از بغض‌های تکراری؛ با همه‌ی این‌ها ولی همیشه وبلاگ برای من مأمن خوبی بوده است. از همان روزهای اوّل سیزده-چهارده سالگی که پا به این فضا گذاشته‌ام تا همین امروزی که با پست بیهوده‌ام مزاحم اوقات شما شده‌ام! راستش را بخواهید یادم هست آن روز اوّلی که وبلاگ زده بودم با خودم کلّی کیفور بودم و کلّی ذوق‌زده، که آی من چه کار شاخی کرده‌ام که وبلاگ زده‌ام مثلاً. و اگر کسی نمی‌دانست فکر می‌کرد که من امپراطور سه قلمروی شیلا-بکجه-گوگوریو شده‌ام! و همیشه هم با وبلاگ‌هایم بی‌وفا بودم و هر بار عادت داشتم که پس از مدّتی وبلاگم را حذف کنم و به جای دیگری بروم و دوباره از نو همه چیز را شروع کنم. آخر می‌دانید من همیشه‌ی خدا از گذشته متنفّر بوده‌ام؛ از همه جای گذشته متنفّر بوده‌ام، از خود دو سالگی تا همین ده دقیقه‌ی قبل. دوست ندارم هیچ‌وقت هیچ ردّی از گذشته‌ی من روی زمین جا بماند. گذشته چه خوب باشد چه بد، درصد تنفّر و بیزاری من از آن کوچک‌ترین تغییری نمی‌کند. گذشته نباید باشد، گذشته نباید نفس بکشد، گذشته باید برود و مرا با خودم و با حال و آینده‌ام تنها بگذارد. امروز 859امین روز این وبلاگ است و من واقعاً نمی‌دانم چرا اینقدر دوام آورده‌ام و این همه اینجا مانده‌ام. ولی خب ظاهراً سرنوشت بدین ترتیب بوده که من در 859امین روزِ وبلاگ دل از اینجا بکنم... 

از صبح نشستم و دوباره همه‌ی پست‌های وبلاگ را خواندم، چه پست‌ها را چه کامنت‌ها را. خیلی‌هاشان هزار جور خاطره جلوی چشم‌هایم می‌آوردند و البته نسبت به خیلی‌های دیگرشان هم کاملاً بی‌حس بودم. اینجا را به سنّت وبلاگ‌های گذشته‌ام حذف نمی‌کنم بلکه دوست دارم بماند. از پست‌ها هم فقط بیست‌تایشان را جدا کردم و نگه‌داشتم و بقیّه را بی‌رحمانه حذف کردم. تا بلکه هر وقت از اینجا رد شدم چیزهایی باشد که مرا دوباره به یاد خودم بیندازد. همه‌ی کامنت‌های وبلاگ را هم عدم نمایش زدم، کامنت‌هایتان به یادگار پیش من می‌ماند.

 

این همه حرف زدم که فقط بگویم عمر این وبلاگ به پایان رسیده است، فقط همین. دلم خیلی برای «حسّ شاعرانه» تنگ می‌شود. خیلی زیاد. ولی خب چاره‌ای نیست. دیگر مرا اینجا ذوق و شوقی برای نوشتن نبود و نیست. به زودیِ زود در جای دیگری از جنگل بیان کلبه‌ای خواهم ساخت و دوباره از اوّل شروع به ماجراجویی می‌کنم. از همه‌ی دویست و خورده‌ای نفری که اینجا را می‌خواندند و دلیل و بهانه‌ی نوشتن من بودند سپاس‌گزارم. و یک چیزی هم هست که رویم نمی‌شود بگویم ولی می‌گویم و شما هم قول بدهید که بین خودمان بماند؛ فراوان دوستتان دارم! :((

:(((((((

سلام زری خانم :دی.

دیس لایک این پست کجاست؟ :((((

خوشبختانه نداره :)))

لااقل شعراتونو بذارید... من هنوز نتونستم بنویسمشون پای تخته :(

اگه مشکل فقط شعراست که اونا رو خودم واستون می‌فرستم :))

اصلا نگار چی پس :(

نگار کیه؟ :دی
قصّه‌ی من و نگار تو وبلاگ جدید ایشالا ادامه خواهد داشت.

دقیقااا

شعرااااا

نگاااار 

متنای خوشگل بلند بالا

هیق :""""

 

کجا برید عاخه :(((((

آقا من جایی قرار نیست برم ها!
صرفاً عمر این وبلاگ تموم شده؛ وگرنه من که هستم. همیشه هستم.
جمعه ۳۰ مهر ۰۰ , ۱۸:۲۲ °○ ‌‌‌‌‌‌‌‌نرگس

یعنی ما قرار نیست کلبه‌ی جدیدو داشته باشیم؟

آدرس کلبه‌ی جدیدو به بقیّه می‌دم ولی به شما نه! :دی

من  دیگه واسه کی تو وب سیب پست بذارم :(

 

مگه اینکه وب جدید بزنین :دیییی

هستین دیگه ؟!

یالا...یالا...آدرس جدید یالا...

اونجا رو که همیشه می‌خونم؛ خیلی وقته که اون طرف چیزی ننوشتین :(

بله بله به خدا هستم. صرفاً دارم از یه وبلاگ به یه وبلاگ دیگه کوچ می‌کنم.
آدرس جدید رو هم به زودی خواهم داد :))

شعرها بهانه اند....

:((

راست میگه... کاش بتونیم وب جدید رو بخونیم!

مگه من گفتم قراره وب جدید رو نخونین و آدرس رو به کسی ندم؟

واقعنی؟

آره واقعنی :(

@ترنج

کلا بهانه اس

یعنی میخوایم بگیم به کجااا چنین شتابان..

به هر آن کجا که باشد به جز این سرا، سرایم / دل من گرفته زین جا / ز غبار این بیابان / هوس سفر نداری؟ / همه آرزویم امّا / چه کنم که بسته پایم...

عه ایول...

خب پس ادرس :))))))))

به زودی به همه خواهم داد.

راستی پروف تون مال کدوم انیمه اس ؟

نمی‌دونم :(
جمعه ۳۰ مهر ۰۰ , ۱۸:۳۷ MoonChild مون چایلد (هیرای)

نه نه نه اینجا نباید فعالیتشو تموم کنه ㅠㅠㅠㅠ

دیگه کار از کار گذشته متأسفانه :((
جمعه ۳۰ مهر ۰۰ , ۱۸:۴۰ °○ ‌‌‌‌‌‌‌‌نرگس

می‌خواستین بدینم خودم ازتون نمی‌گرفتم اصن. فک کردین اینکه من خواننده‌ی وبلاگی باشم به این راحتیاس؟ -_-

اصلاً می‌خواین شخصاً واستون دعوت‌نامه‌ی رسمی بفرستم و خودم بیام به پاتون بیفتم که لطفاً و خواهشاً بیاین وبلاگ جدیدمو بخونین؟ :دی
جمعه ۳۰ مهر ۰۰ , ۱۸:۵۵ °○ ‌‌‌‌‌‌‌‌نرگس

حالا شما دعوت‌نامه رو بفرستین تا ببینم چی می‌شه. باید فکر کنم. 

واقعاً که! ینی من دعوت‌نامه بفرستم تا بعدش شما تازه بشینین فکراتونو کنین؟ :/

خب خداروشکر وبلاگ جدید وجود داره:) قرار نیست کلا بری و این خوبه:)

اصن یه ضرب‌المثل قدیمی داریم که می‌گه «بلاگرها هرگز از بین نمی‌روند، بلکه فقط از وبلاگی به وبلاگی دیگر هجرت می‌کنند.» :)))

گاهی

چه زود

دیر می‌شود...

تا نگاه می‌کنی، وقت رفتن است / باز هم همان حکایت همیشگی / پیش از آنکه باخبر شوی / لحظه‌ی عزیمت تو ناگزیر می‌شود :((

چیزی نیست که بنویسم :)))

یه مشت خزعبلات ذهنی

حالا انگار ماها تو وبلاگامون چی می‌نویسیم!
مال ما هم یه مشت خزعبلات ذهنیه دیگه :| فقط فرقش اینجاست که ما واسه خزعبلات ذهنی‌مون ارزش قائلیم :دی.

همه به این نقطه میرسیم، منتها یکی سه ماه دوام میاره یکی سه سال، فرقی نداره بالاخره همه به این اسباب‌کشی نیازمند میشیم

همینکه میخوای ادامه بدی خیلی خوبه، هروقت ساخت کلبه جدید تموم شد حتما با خبرمون کن، توی ظاهر کلبه هم تا جایی که بلد باشم در خدمتم:)

من قبلاً که می‌دیدم یه بلاگر داره از یه وبلاگ به یه وبلاگ دیگه می‌ره، با خودم می‌گفتم خب که چی؟ چرا تو همین وبلاگ ادامه نمی‌ده؟ مگه اینجا با یه جای دیگه فرق داره؟ و حالا که خودم هم به این حال و روز دچار شدم و دارم کوچ می‌کنم؛ تازه می‌فهمم که بله... خیلی فرق داره.
حتماً خبر می‌دم. آقا مرسی، پس حتماً مزاحمت می‌شم :)))  

می‌خواستم بیام کلی غر بزنم و اشک‌هام رو بریزم بعد دیدم که عه وبلاگ بعدی‌ای درکاره. :)))

*با نیشخند و خیال‌راحت، در حالی که باد شنل‌ش را به احتزاز درمی‌آورد، در افق محو می‌شود. 

وبلاگم چقد هواخواه داشت و خودم نمی‌دونستم :دی.
*منم با لبخند بدرقه‌تون می‌کنم و از این پایین در افق محوشدنتون رو تماشا می‌کنم =)))

همیشه بعد هر خداحافظی یه سلامی هست و این منو به شدت خوشحال میکنه:))) 

اصلاً کسی که می‌خواد دیگه برنگرده و یه روز بمون سلام نکنه؛ همون بهتر که بی‌خداحافظی بره :دی.

سلام

آدرس منزل جدید رو هر وقت ساخته شد بذارید لطفا

 

 

 

سلام :)
به روی چشم، حتماً.

من دعوتم به خونه جدید؟ :دی 

بله بله. همه دعوتن :))) 

منم میتونم بیام دیگه، نه؟ XD

 

معلومه که می‌تونین بیاین!
آدرس وبلاگ جدید رو چند روز دیگه به صورت عمومی می‌ذارم :))

خیلی هم عالی :))))

ممنون ^__^

:))
خواهش می‌کنم.

پس قهر نمیکنم و اشک و اه و فریاد :)) 

اگه قهر می‌کردین احتمالاً اون موقع بایستی می‌گفتم: «هیچکس قدر من از قهر تو رنجیده نشد!» :)))

بای :)

:/

کلبه ی جدید وبلاگ «عینک» رو از کجا بشناسیم؟ :)

اسمش حداقل ...

اسمش؟ آخه هنوز تشکیل نشده که اسم داشته باشه :دی.
آقا گفتم که؛ کلبه‌ی جدید هر وقت ایجاد شد، آدرسش رو به صورت عمومی خواهم گذاشت. نگران نباشین :)))

سلام. سلام.سلام... .:)

ای بابا،خوب شد هی گذاشتین اینه،حیف بودش،خب منتظریم آقای عینک با وب جدید ونوی شما ، فقط اینور آمدی جدی نشی ها،من به این عینک عادت کردم!😅🍁چه بامزه گفتم!

سلام‌های خیلی زیاد =))
:)) پاییز را دیدی؟ آنان که رنگ عوض کردند؛ افتادند! نه بابا من همیشه همین عینکی هستم که بودم و هیچ‌وقتم عوض نمی‌شم و رنگ عوض نمی‌کنم. چه این وبلاگ چه اون وبلاگ :دی. 

واکنش من با دیدن عنوان. بابا شوخی‌ای سرکاری چیزیه

بعد خوندن دو پاراگراف اول. به درک (با غیض فراوان) و خروج از صفحه

یک روز خودخوری که برم با آیدی ناشناس بنویسم به درک یا نه؟

روز دوم آماده کردن یک پست بلند بالا همراه با بغض

در ادامه‌ی روز دوم دور انداختن پست بلند بالا و چسبیدن به بدبختی‌های خود و به درک گویان با بغض

روز سوم هم....

نکته‌ی اوّل اینکه من هیچ‌وقت کسی رو سر کار نمی‌ذارم.

آقا یه ذره به اعصابتون مسلّط باشین؛ «به درک» ینی چی؟ :دی
خوب بود بدون خداحافظی و خبردادن اینجا رو می‌بستم و می‌رفتم یه جا دیگه؟ نه واقعاً اون طوری خوب بود؟ اصلاً خوب بود وبلاگم رو حذف می‌کردم و کلاً دنیای وب و وب‌نویسی رو می‌بوسیدم و می‌ذاشتم کنار؟ نه واقعاً خوب بود؟
لااقل الآن که دارم ادامه می‌دم و فقط نقل مکان می‌کنم؛ از شما انتظار دارم که بغض و غیض رو کنار بذارین و کمی درکم کنین! همین.

شماهم منو درک نکردین :`(

بیخیال

به سلامتی و خوشی و شادکامی و اینا

داشتم فک می‌کردم که بابت چی و کِی شما رو درک نکردم؛ ولی متأسفانه به نتیجه‌ای نرسیدم :((
به قول خودتون بی‌خیالی نعمت بزرگیه :دی.
مرسی :))
دوشنبه ۳ آبان ۰۰ , ۲۲:۲۹ چوی زینب دمدمی

این وبلاگ گناه داشت خب:((((

چقدر حس وحالشو دوست داشتم.وای چقدر چقدر چقدر حس وحال خاصی داشت.چه آرامش آمیخته با غمی انگار یه درد تو قلبت داری ولی اون دردو خیلی دوست داری..وچه جمله های نابی رو پیدا کرذم اینجا.به هرحال صاحبش صلاحشو بهتر میدونه.خوشحالم که قراره یه کلبه ی دیگه بزنین.خیلی خیلی امیدوارم حس وحالش مثل همین جا باشه.

حس شاعرانه،مهم نیست تا وقتی تو قلب من زنده باشه پس زنده ست ونمرده:))

چقدر شاعرانه شد😅ولی کاملا حقیقته.

اصلنم گناه نداشت :((
آقا الآن من در مقابل تعریفای شما باید چی بگم؟ خیلی لطف دارین. امیدوارم وبلاگم واقعاً لیاقت این تعریفا رو داشته باشه :))) و امیدوارم صاحب این وبلاگ تصمیم درستی واسش گرفته باشه :/
«تا وقتی تو قلب من زنده باشه؛ پس زنده‌ست و نمرده» :(((

منتظر آدرس وبلاگ جدیدت هستیما:) 

امیدوارم زیاد منتظرتون نذارم :(

دروغ میگی که دوستمان داری🙁

اگه دوستمان داشتی بازم مینوشتی و نمیرفتی

همینجا بنویس 

...
آب ریخته‌شده روی زمین رو دیگه نمی‌تونم جمع کنم که!
هیچ‌وقت کسی رو که قصد رفتن کرده، وادار به موندن نکنین.

چن روز دیگه یعنی دقیقا کی؟

ینی دقیقاً چند روز دیگه :دی.

دلم برای این قلم تنگ میشه

شاید گاهی برگشتم و پست های قدیمی رو خوندم

حتّی خودمم دلم برا خودم تنگ می‌شه :(
من خیلی ذوق می‌کنم این‌طوری که ^_^ مرسی :)) 
جمعه ۷ آبان ۰۰ , ۱۶:۴۰ یاس ارغوانی🌱

چقدر دیر رسیدم ببینم چه خبره اینجا!

 

حالا خیلی خبر خاصی هم نبود :دی.

انگار بیان زده تو خط حذف نکردن🤲

بده مگه؟ :(

لااقل تا وقتی درست نشه حذف نمیشه اینجا هم.

آقا اینجا اصلاً قرار نبوده و قرار نیست که حذف بشه ها! 

جدی؟؟ خب هیچی پس. به بیان بگید راه خودشو ادامه بده ^_^

آره حذف نمی‌شه؛ فقط به امون خدا رهاش می‌کنم و می‌رم. ولی امکان حذف باید وجود داشته باشه خب. شاید یکی بخواد وبشو حذف کنه :(
شنبه ۸ آبان ۰۰ , ۱۳:۰۰ یاس ارغوانی🌱

قراره یه ستاره خاموش بشه این همچین خبری هم نیست؟!

من واقعا ناراحت میشم وقتی پیام خداحافظی وبلاگ هارو میبینم. 

حالا این ستاره برای همیشه که خاموش‌نمیشه میشه؟!

نه!
آخه پیامِ من، پیام خدافظی نیست؛ صرفاً پیام نقل مکان کردنه. وگرنه خودم که جایی نمی‌رم :))
متأسفانه ستاره‌ی «حسّ شاعرانه» قراره واسه همیشه خاموش بشه. 
شنبه ۸ آبان ۰۰ , ۱۴:۱۰ یاس ارغوانی🌱

خب خاموش شدن اینجا هم همون حس رو میده.

حالا اینکه قراره نقل مکان کنید ااین خودش تولد یه ستارست.

آدرس جدید رو به ماهم بی زحمت لطف کنید :)

خب این تولّد ستاره‌ی جدید، حسّ بد خاموش‌شدن ستاره‌ی اینجا رو می‌شوره می‌بره دیگه =)) 
چشم حتماً. 

سلام

تاوبلاگ جدیدتون درست بشه دلمون کلی برا شعراتون تنگ میشه:((

راستی یه خواهش

میشه همه شعراتون که قبلا بودن رو باز بزارین تو وبلاگ؟!

سلام :))
آقا وبلاگ جدید درست شده و آدرسش رو هم تو همین پست بالایی گذاشتما.
امم... راستش به دلایلی نه نمی‌شه! ببخشید :|

می‌گم شما اسمتون چه آشناست! قبلاً تو وبلاگ من کامنت گذاشته بودین و با هم حرف زده بودیم؛ نه؟

بله دیدم وبلاگتون رو خیلیم زیبا بود

حیف شد منشعراتون رو خیلی دوست داشتم و دارم!)

نمیدونم یادم نیست!

چشاتون زیبا دیده البته :)) 
خیلی لطف دارین به من ^_^
:|
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
کاهش جان من این شعر من است
آرزو می‌کردم
که تو خواننده‌ی شعرم باشی
راستی شعر مرا می‌خوانی؟
نه، دریغا، هرگز...
باورم نیست که خواننده‌ی شعرم باشی
کاشکی شعر مرا می‌خواندی
بی تو من چیستم؟ ابر اندوه
بی تو سرگردان‌تر
از پژواکم در کوه
گرد بادم در دشت
برگ پاییزم در پنجه‌ی باد
بی تو سرگردان‌تر
از نسیم سحرم
از نسیم سحر سرگردان
بی‌سر و سامان
بی تو - اشکم
دردم
آهم
آشیان برده ز یاد
مرغ درمانده به شب گمراهم
بی تو خاکستر سردم، خاموش
نتپد دیگر در سینه‌ی من، دل با شوق!
چه کسی خواهد دید
مردنم را بی تو؟
خبر مرگ مرا با تو چه کس می‌گوید؟
آن زمان که خبر مرگ مرا می‌شنوی
روی تو را کاشکی می‌دیدم
شانه بالا‌زدنت را بی‌قید
و تکان‌دادن دستت که مهم نیست زیاد
و تکان‌دادن سر را که عجیب
«عاقبت مُرد؟»

[شعر از حمید مصدق]
Designed By Erfan Powered by Bayan