از کسی که پنهان نیست از شما چه پنهان، من از امتداد خیابانی که زندگی[ام] را به برهوت آشوب و ناآرامی سوق میدهد میترسم. از سیاهی مطلق و از یأس میترسم. از هر چیزی که آدم را مجاب به انجام کارها و گرفتن تصمیمهایی میکند که هرگز در عمرش حتی دوست نداشته خیالشان را نیز به سرش راه دهد میترسم. من از تمام وقتهایی که در مقابل زندگی، سرنوشت، تقدیر یا هر چیز دیگری که اسمش را میگذارید، قرار میگیرم و مجبور به انتخاب شوم میترسم. آخر میدانید آدم وقتی بر سر یک دوراهی قرار میگیرد و یکی را به دیگری ترجیح میدهد و ادامهی مسیر را طی میکند، ممکن است هر لحظه از تصمیمی که گرفته پشیمان شود و توهمِ «اگر از آن مسیر میرفتم بهتر بود» مادامی که مجبور به همین انتخابهای گاهوبیگاه است عذابش میدهد. و امان از همین عذابهای کوچک که روزی بغض میشوند به گلویمان، اشک میشوند به گونههایمان، غم میشوند به زندگیهامان! [دلم میخواهد همین الآن کسی در اتاقم را بزند، بیاید و کنارم بنشیند، دستانم را بگیرد، بفشارد و بگوید «نگران نباش همه چی درست میشه...» :(( اما حیف که کسی نیست و من ماندهام اینجا تنهای تنها...]
من معاصر جادهها نیستم که مدام در سفر باشم، معاصر قصهها نیستم که به دنبال فرجام خوشی بگردم، معاصر زمستان نیستم که از برف نیمهشب واهمه داشته باشم، معاصر پاییز نیستم که مدام عاشق بشوم. من معاصر ابرهایم، همان ابرهایی که همیشه گریان و گاهی سرگرداناند. من معاصر بادهایم، همان بادهایی که همیشه بیقرار و گاهی خستهاند؛ خستهی خستهی خسته... [نمیشود زندگی اینقدر به ما سخت نگیرد؟ نمیشود یک لحظه ما را به حال خودمان رها کند؟]
خستهام از آرزوها، آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی، بالهای استعاری
لحظههای کاغذی را، روز و شب تکرارکردن
خاطرات بایگانی، زندگیهای اداری
آفتاب زرد و غمگین، پلههای رو به پایین
سقفهای سرد و سنگین، آسمانهای اجاری
با نگاهی سرشکسته، چشمهایی پینهبسته
خسته از درهای بسته، خسته از چشم انتظاری
صندلیهای خمیده، میزهای صفکشیده
خندههای لبپریده، گریههای اختیاری
عصر جدولهای خالی، پارکهای این حوالی
پرسههای بیخیالی، نیمکتهای خماری
رونوشت روزها را، روی هم سنجاق کردم:
شنبه های بیپناهی، جمعههای بیقراری
عاقبت پروندهام را، با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزی، باد خواهد برد باری
روی میز خالی من، صفحهی باز حوادث
در ستون تسلیتها، نامی از ما یادگاری
[قیصر-امینپور]
- جمعه ۱۵ مرداد ۰۰