حس شاعرانه

خوشا کسی که اگر شاعر است، شاعر توست!

قطار می‌رود

تو می‌روی

تمام ایستگاه می‌رود

و من چقدر ساده‌ام

که سال‌های سال

در انتظار تو

کنار این قطار رفته ایستاده‌ام

و همچنان

به نرده‌های ایستگاه رفته

تکیه داده‌ام...

برای تو می‌نویسم، برای تویی که نمی‌دانم چه مدت است رفته‌ای ولی می‌دانم سال‌هاست که نیامده‌ای! به اندازه‌ی تمام روزهایی که آسمان دلم ابری و هوای چشم‌هایم بارانی می‌شد. و این اصلا رسم خوبی نیست که تو یک بار می‌روی و بار‌ها نمی‌آیی!

برای تو می‌نویسم؛ برای تویی که نیستی و من با فکر تو، با خاطر تو و با رد پای خاطرات تو زنده‌ام. به گمانم امروز همان روز است از همان روز‌ها که می‌گفتی:

می‌رسد روزی که بی من روز‌ها را سر کنی / می‌رسد روزی که مرگ عشق را باور کنی

می‌رسد روزی که تنها در کنار عکس من / نامه‌های کهنه‌ام را مو به مو از بر کنی...

 

نمی‌خواهم بگویم که فلان‌بهار و فلان‌تابستان و فلان‌پاییز و فلان‌زمستان را بدون تو سپری کرده‌ام و از این پس کل جهان تکراری است؛ نه‌... نمی‌خواهم چنین چیزی بگویم، چون مادامی که تو نیستی من اصلا نمی‌دانم که روز‌ها و فصل‌ها چگونه می‌گذرند؟ فقط می‌دانم که می‌گذرند! درکم از زمان به همین زل‌زدن به ساعت ثابت و خاک‌خورده‌ی دیوار اتاقم محدود شده است! بدون تو چه اهمیتی دارد که اکنون ساعت چند است؟

 

دیشب لیلة‌الرغایب بود، شب آرزو‌ها... من اصلا فلسفه‌ی این شب را نمی‌دانم ولی دیشب وقتی که از پنجره‌ی اتاقم به آسمان نگاه می‌کردم، زیر لب با خودم آرام آرزو کردم که"ای کاش آسمان می‌توانست شبی چشم های تو را جای شبنم ببارد".

یادت هست آخرین بار گفته‌بودی که اگر روزی نبودم پنجره ها را ببند. پرسیده‌بودم چرا؟ و تو گفته‌بودی چون تنهایی نسیم بی‌قراری است! پنجره‌ی اتاقم را باز می‌گذارم... بگذار نسیم تنهایی از هر سو که می‌خواهد بیاید. وقتی تو نیستی بگذار من تنهای دو عالم باشم، بگذار من گوشه‌ی تاریک اتاقم بعد از خواندن شعر گناه فروغ آرام جان دهم و بمیرم. اصلا "وقتی تو نیستی نه هست های ما چونان که بایدند نه باید های ما چونان که هست"!

دلم می‌خواهد بگویم: «همین حالا که دارم برایت می‌نویسم یک کوچ پرنده‌ی سپید دارند بر فراز خانه‌مان می‌گذرند» اما هر چه که منتظر ماندم نه خبری از پرنده بود و نه خبری از کوچ...

 

 

 

 

 

 

دوستت ندارم چون لیاقت دوست‌داشتن تو را ندارم! و عاشقت نیستم چون درکی از عشق ندارم! و اصلا هم بلد نیستم که حرف‌هایم را چگونه با واژه‌ها بیان کنم؟ فقط این را بدان که روزی فرا خواهد‌رسید که از من چیزی به جز چند بیت شعر که برایت سروده‌ام باقی نمی‌ماند! امیدوارم پیش از آن روز یا آمده‌‌باشی یا آمدن را یاد گرفته‌باشی، فقط همین

کاهش جان من این شعر من است
آرزو می‌کردم
که تو خواننده‌ی شعرم باشی
راستی شعر مرا می‌خوانی؟
نه، دریغا، هرگز...
باورم نیست که خواننده‌ی شعرم باشی
کاشکی شعر مرا می‌خواندی
بی تو من چیستم؟ ابر اندوه
بی تو سرگردان‌تر
از پژواکم در کوه
گرد بادم در دشت
برگ پاییزم در پنجه‌ی باد
بی تو سرگردان‌تر
از نسیم سحرم
از نسیم سحر سرگردان
بی‌سر و سامان
بی تو - اشکم
دردم
آهم
آشیان برده ز یاد
مرغ درمانده به شب گمراهم
بی تو خاکستر سردم، خاموش
نتپد دیگر در سینه‌ی من، دل با شوق!
چه کسی خواهد دید
مردنم را بی تو؟
خبر مرگ مرا با تو چه کس می‌گوید؟
آن زمان که خبر مرگ مرا می‌شنوی
روی تو را کاشکی می‌دیدم
شانه بالا‌زدنت را بی‌قید
و تکان‌دادن دستت که مهم نیست زیاد
و تکان‌دادن سر را که عجیب
«عاقبت مُرد؟»

[شعر از حمید مصدق]
Designed By Erfan Powered by Bayan