حس شاعرانه

شکستن یخِ [خودم و] بیان | یک بار برای همیشه.

به من خبر داده‌اند که در بلاگستان هوا ابری است و باران‌های سیل‌آسا شدت گرفته‌است. گزارش‌ها حاکی از آن است که نصف بلاگستان زیر آب رفته و به زودی جریان آب به همه‌ی سطوح پایین و بالای شهر رخنه می‌کند. کار و بار مردم تعطیل شده و بازارچه‌ها و فروشگاه‌ها را بسته‌اند. می‌گویند همه جا سوت و کور است و انگار نیمه‌شب سیاه و تاریکی مثل زمستانی خفقان‌گرفته و سرد در ابعاد بلاگستان نفوذ کرده‌است. هم‌زمان سازمان هواشناسی خبر داده باران‌های سیل‌آسا به مدت چند هفته ادامه خواهد داشت. و ما باید زندگی‌هامان را با شرایط موجود برای مدتی وفق دهیم. از بلاگستان‌های مجاور برایمان کمک فرستاده‌اند امّا هیچکدام به دستمان نرسیده و ظاهراً وسط راه طعمه‌ی دزدان دریایی شده‌اند. همه در وبلاگ‌هایشان زیر کرسی نشسته‌اند و آیه‌ی «ربّنا» می‌خوانند. آب و برق و گاز همه جا قطع است. امکانات رفاهی سطح بلاگستان به نزدیک صفر رسیده. مدام رعد‌و‌برق می‌زند، آسمان می‌غرّد و ترس به جانمان می‌افتد. خسته‌ایم و ابعاد تحمّلمان تب کرده‌! همه پروفایل‌های خود را به «مثل پسر عاشقی زیر باران، بی‌چتر مانده‌ام» یا «هیچ چیز اینجا حتی شبیه زندگی هم نیست» تغییر می‌دهند. چه کسی می‌داند شاید همگیِ ما هم‌مسیر بغض بودیم و سرنوشتمان فوّاره‌ی آه شدن است. امّا چه می‌شود کرد؟ باید نشست و غصّه خورد یا باید بلند شد و ایستاد؟ 

 

کلمات از دستمان سُر می‌خورند و پایین می‌افتند، جمله‌ها آرام و قرار ندارند، پاراگراف‌ها بند گسسته‌اند، پست‌ها گوشه‌‌ی محو بلاگستان پنهان شده‌اند و حوصله‌ی نوشته‌شدن ندارند. یا اگر نوشته می‌شوند، حوصله‌ی منتشرشدن ندارند. ما مانده‌ایم و این حس تلاطم که با ماست. ما مانده‌ایم و وقت‌هایی که فکر می‌کردیم نوشتن آخرین و تنها راه درمانمان است؛ ولی الآن حتّی نوشتن بر دردمان می‌افزاید انگار. گاه‌گداری هم از خودمان می‌پرسیم اصلاً «وبلاگ» یعنی چه؟ چه معنی دارد این همه نوشته‌ها و نانوشته‌های ریز و درشت؟ چه معنی دارد این همه لبخندها و اشک‌های یواشکی و گاه جنون‌آمیز؟ آیا رازهایمان را در تن کلمات مخفی کرده‌ایم؟ دوست داریم کسی ما را بخواند و فاش جهان شویم، یا چه؟ نمی‌دانم! من فقط می‌دانم که ما امپراطور واژه‌هاییم، «وبلاگ» سرزمین ما و «بیان» میعادگاه ماست.

 

 

+ در راستای شکستن روزه‌ی سکوت بیان: کلیک

کاهش جان من این شعر من است
آرزو می‌کردم
که تو خواننده‌ی شعرم باشی
راستی شعر مرا می‌خوانی؟
نه، دریغا، هرگز...
باورم نیست که خواننده‌ی شعرم باشی
کاشکی شعر مرا می‌خواندی
بی تو من چیستم؟ ابر اندوه
بی تو سرگردان‌تر
از پژواکم در کوه
گرد بادم در دشت
برگ پاییزم در پنجه‌ی باد
بی تو سرگردان‌تر
از نسیم سحرم
از نسیم سحر سرگردان
بی‌سر و سامان
بی تو - اشکم
دردم
آهم
آشیان برده ز یاد
مرغ درمانده به شب گمراهم
بی تو خاکستر سردم، خاموش
نتپد دیگر در سینه‌ی من، دل با شوق!
چه کسی خواهد دید
مردنم را بی تو؟
خبر مرگ مرا با تو چه کس می‌گوید؟
آن زمان که خبر مرگ مرا می‌شنوی
روی تو را کاشکی می‌دیدم
شانه بالا‌زدنت را بی‌قید
و تکان‌دادن دستت که مهم نیست زیاد
و تکان‌دادن سر را که عجیب
«عاقبت مُرد؟»

[شعر از حمید مصدق]
Designed By Erfan Powered by Bayan