حس شاعرانه

شاعرانه-نوشت [13]

کسی دیگر به شب‌های قرار من نمی‌آید

که دیگر وعده‌های تو به کار من نمی‌آید

 

شدم مانند آن ابری که می‌بارد ز دلتنگی

من اندوه زمستانم، بهار من نمی‌آید

 

چه بی‌تابم برای لمس آن گیسوی بی‌تابش

چرا آن بی‌وفا دیگر کنار من نمی‌آید؟

 

منم آن ساعت ماتی که می‌لغزد ز بی‌خوابی

نشستم تا سحر اما «نگار» من نمی‌آید

 

تو را می‌خواهمت مثل هوای روز بارانی

ولی پاییزِ دل‌کندن به کار من نمی‌آید

 

در این مرداب تنهایی چه دلتنگش شدم امشب

بمیرم من... ببینم بر مزار من نمی‌آید؟

 

[عینک]

 

+ مدیونید اگر فکر کنید این شعر کوچک‌ترین ارتباطی به پست قبل دارد!

کاهش جان من این شعر من است
آرزو می‌کردم
که تو خواننده‌ی شعرم باشی
راستی شعر مرا می‌خوانی؟
نه، دریغا، هرگز...
باورم نیست که خواننده‌ی شعرم باشی
کاشکی شعر مرا می‌خواندی
بی تو من چیستم؟ ابر اندوه
بی تو سرگردان‌تر
از پژواکم در کوه
گرد بادم در دشت
برگ پاییزم در پنجه‌ی باد
بی تو سرگردان‌تر
از نسیم سحرم
از نسیم سحر سرگردان
بی‌سر و سامان
بی تو - اشکم
دردم
آهم
آشیان برده ز یاد
مرغ درمانده به شب گمراهم
بی تو خاکستر سردم، خاموش
نتپد دیگر در سینه‌ی من، دل با شوق!
چه کسی خواهد دید
مردنم را بی تو؟
خبر مرگ مرا با تو چه کس می‌گوید؟
آن زمان که خبر مرگ مرا می‌شنوی
روی تو را کاشکی می‌دیدم
شانه بالا‌زدنت را بی‌قید
و تکان‌دادن دستت که مهم نیست زیاد
و تکان‌دادن سر را که عجیب
«عاقبت مُرد؟»

[شعر از حمید مصدق]
Designed By Erfan Powered by Bayan