دلم میخواهد تقویم را بردارم و تکتک صفحههایش را پاره کنم تا دیگر منتظر آمدن هیچ روزی و هیچ اتفاقی نمانم؛ تا دیگر یازدهم تیر با سوم شهریور و بیستوچهارم دی و هفدهم فلانماه برایم تفاوت چندانی نداشته باشد. تا گذر خیس فصلها، رفتوآمد مدام رویدادها، کوچ پرستوهای بهار و عصر جمعههای پر از دلتنگی پاییز همه برایم تکراری و عادی جلوه دهند. دلم میخواهد سنگی بردارم و ساعتدیواری خانهمان را بشکنم تا دیگر هیچوقت ساعتها مرا در انتظار آمدن کسی نگذارد. از وقتی که یادم میآید خودم را در انتهای یک جادهی مهگرفته تصور میکردم که روی نیمکتی نشسته و منتظر آمدن/برگشتن کسی است و همیشه هم قرار است در همین حین یاد شعر حمید مصدق بیفتم: «چه انتظار عجیبی نشسته در دل ما / همیشه منتظریم و کسی نمیآید!» اصلاً امان از این همه انتظار.
دلم میخواهد پنجرهی اتاقم را بردارم و به جایش دیوار بچینم، تا دیگر پرتوهای نور به چشمم نتابند و گذر گیج نسیم را از کنار پنجره به تماشا ننشینم. دلم میخواهد گلدانهای خانه را نیست و نابود کنم تا دیگر بذر امید هر روز صبح در قلبم کاشته نشود! یا که دلم میخواهد تمام افکارم را در یک جعبه بیندازم و با یک قفل خفهشان کنم که دیگر به سراغشان نروم. اصلاً من دلم میخواهد از دست خودم فرار کنم و سر به کوه و بیابان بگذارم. راستش را بخواهید دلم خیلی وقت است که هوای رفتن کرده. مثلاً هوای این به سرم زده که در یک روز صبح سرد زمستانی که از قضا برف شب قبل هم روی زمین مانده کولهپشتیام را بردارم و از خانه بیرون بزنم و اصلا هم برایم مهم نباشد کجا میخواهم بروم یا چرا میخواهم بروم یا کِی میخواهم برگردم؟ من فقط تاریخ رفتن خودم را میدانم و به بعدش هم فکر نمیکنم! بگذارید هر کس هم که میخواهد نگرانم شود. میپرسید اگر کسی نگران و دلتنگت نشود چه؟ اگر کسی اصلا نفهمد که تو رفتهای چه؟ من میگویم آدم موقع رفتن به این چیزها اصلاً فکر نمیکند!
این روزها فقط دلم هوای یک اتفاق تازه کرده، که نمیدانم کی قرار است بیفتد؟
- شنبه ۱۵ خرداد ۰۰