شاید تو فقط یک خیال باشی و تمام عاشقانههایی که از درون من میتراود توهمی از تو! ولی من همیشه پیش از نوشتن، میروم کمد کتابهایم را بههم میریزم، دنبال دفترچهی خاطرات قدیمیام میگردم، آن را میآورم مقابلم میگذارم، بازش میکنم و گل سرخ پرپرشدهای که در لابهلای صفحههایش خشکیده را -در حالی که عطر و بو و رنگ سابقش را از دست داده- نگاهی میکنم و به یادت لبخند میزنم، به یاد همان روزی که همین گل سرخ را به من دادی و بیرحمانه ترکم کردی و رفتی! یادم هست یک بار برای همیشه از تو چیزی خواسته بودم، گفته بودم که با دستخط خودت در همین دفتر خاطرات چیزی برایم بنویس، که اگر روزی نبودی حداقل چیزی باشد که با آن به یاد تو بیفتم. و تو درخواست مرا پذیرفتی و یادداشتی برایم گذاشته بودی. حالا من نگاهش میکنم و واژه واژهاش مرا به یاد تو میاندازد:
«قول بده که خواهی آمد
اما هرگز نیا
اگر بیایی همه چیز خراب میشود
دیگر نمیتوانم
اینگونه بااشتیاق
به دریا و جاده خیره شوم
من خو کردهام به این انتظار
به این پرسهزدن در اسکله و ایستگاه
اگر بیایی
من چشمبهراه چه کسی بمانم؟»
[حالا خیلی از آن روزها گذشته... و من اصلاً نمیتوانم مثل تو باشم و با انتظار زندگی کنم؛ پس لطفاً بیا...]
الان اگر اینجایم به این امید است که روزی تو اتفاقی از این خیابان عبور کنی و چشمت به وبلاگ من بیفتد و بنشینی تکتک کلماتی را که به یاد تو نوشتهام بخوانی، بغض کنی و بدانی که بعد رفتنت هرگز فراموشت نکردهام و ثانیهای از قاب خاطرات من فراموش نشدی و از یاد نرفتی. البته نمیدانم شاید هم خیلی بیتفاوت و بدون اینکه مرا بخوانی، بغض کنی و به یاد این بیفتی که چگونه مرا در گذشته جاگذاشتهای، خیلی راحت از کنار وبلاگم عبور کنی و بروی و بعد هم دوباره من بمانم و تنهاییِ من. اما اینها که گفتم خیلی هم مهم نیست. چون من همیشه هنگام نوشتن چه در نزدیکترین مکان به من باشی و چه در دورترین نقطه به من، تو را مخاطب خودم قرار داده و میدهم. میپرسی چرا؟ چون هر جملهای، پاراگرافی، کلمهای که از من تراوش کند و تو مخاطبش باشی یا اینکه ستایندهی تو باشد بدون معنا و مفهوم زیباست. ولی خب هر وقت که تو را مخاطب خود قرار میدهم آنقدر محو تو میشوم که یادم میرود چه میخواستم بگویم و الان هم به گمانم از همان وقتهاست. [تویی که تمام آن چیزی هستی که من از تمام زندگی ندارم.]
یک روز از روزگارِ «تقصیر دلم نیست، تماشای تو زیباست» به روزگارِ «به دیدارم نمیآیی چرا دلتنگ دیدارم / همین بود اینکه میگفتی وفادارم وفادارم؟» رسیده بودم و حالا از روزگارِ «زندگی مثل حصاری ز غم و دلتنگی است / مرگ ای کاش رهایم کند از زندانم» شتابان به سمت روزگارِ «من مردهام و بغض دلم وا نمیشود / زحمت نکش که مرده مداوا نمیشود» میروم.
+ روزهای بد و عجیبی در گذر است. روزهایی که آدم دوست دارد بروند و دیگر برنگردند چه نام دارند؟ همان. نمیدانم شاید خیلی وقت است که زندگیکردن را یادم رفته باشد و خودم بیخبرم!
- يكشنبه ۲۷ تیر ۰۰