تا به کی باید رفت
از بهاری به بهار دگر؟
نتوانم نتوانم جستن
هر زمان عشقی و یار دگر
کاش ما
آن دو پرستو بودیم
که همه عمر سفر میکردیم
از دیاری به دیار دگر...
با یک "دوستت دارم"گفتن هیچوقت نمیشود قلبی را بدست آورد و با یک "دوستت ندارم"گفتن نمیشود قلبی را شکست؛ اما من به روشنی میدانم حتی اگر یک نفر یک روز قلب مرا بشکند من باز هم با همان تکه های شکستهی کوچک قلبم او را دوست خواهم داشت.
قلب من از آن من هست اما از آن من نیست، در سینه و در جان من هست اما در سینه و در جان من نیست، متعلق به من هست اما انگار هیچ کجایش متعلق به من نیست! وقتی که دیگران میتوانند با کوچکترین مهر و عطوفت آن را بدست آورند و با کوچک ترین کدورت آن را بشکنند و وقتی که دیگران میتوانند با کوچکترین حرف ها احساس من را به بازی بگیرند و با کوچک ترین ملایمت آن را بازیچهی هوسهای خود کنند این قلب که دیگر از آن من نیست؛ نه؟ بهتر است آن را پیشکش کنم به همان دیگران، تا هر بلایی که خواستند سرش بیاورند! میگویند قلبها پاکترین و بیآلایش ترین چیزهای جهانند اما من خیلی نگران قلبم هستم، یک وقت هایی آرزو میکنم که ای کاش قلب مرا از سنگ میساختند! چرا که قلبم کم کم دارد تبدیل میشود به گذرگاه پرنده های مهاجر، پرنده هایی که با بهانههای مختلف از دریچههای احساسم به قلبم وارد میشوند و گاهگداری بعد به قصد کوچ پر میکشند و میروند؛ اصلاً کوچ تا چند مگر میشود از خویش گریخت؟ بعضیها اصلا انگار به قصد رفتن میآیند و به بهانهی نماندن میروند و به دلیل برگشت نمیمانند! ای کاش میشد به این پرنده های مهاجر گفت:
ما چون ز دری پای کشیدیم کشیدیم
امید ز هر کس که بریدیم بریدیم
دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند
از گوشهی بامی که پریدیم پریدیم
من با قلبم فکر میکنم، با قلبم حرف میزنم، با قلبم راه میروم، با قلبم میبینم ، با قلبم میشنوم، با قلبم احساس میکنم و با قلبم "زندگی" را زندگی میکنم؛ اصلا یک وقتهایی اینقدر همهی کارهایم را با قلبم انجام میدهم که نیمکرههای چپ و راست مخم تقتق در میزنند و میگویند:«اگه یکم هم ما رو تحویل بگیری بد نیست ها :/» از خیلی وقت پیش به این فکر افتادهام که قلبم را مرزبندی کنم، یک گوشهای از قلبم عادت دارد به استقبال غمها برود و با روی باز از آن ها پذیرایی کند، در گوشهی دیگر از قلبم حسرت ها نشستهاند و به هم زل زدهاند! عصرها در پشت بام قلبم هوای تنهایی میپیچد و عطر دلتنگی همه جا را فرا میگیرد و آن وسط قلبم هم که تبدیل شده به پایتخت درد ها. قلب من شعرگفتن بلد نیست اما به گمانم شاعر غمانگیزترین غزلهای دنیاست، نوشتن هم بلد نیست اما به گمانم نویسندهی اشکدرآورترین رمانهای عاشقانهی دنیاست. اگر به قلب من آمدید پیش از رفتن دستی تکان دهید و لبخندی بزنید شاید دلم آرام گرفت!
_با همهی این ها ولی من قلبم را دوست دارم_
____________________________________________________
سلام به همگی :)
امیدوارم حالتون خوب باشه...
- پنجشنبه ۹ بهمن ۹۹