حس شاعرانه

خواندن این پست جرم است!

از خودم می‌پرسم مرا چه شده که این همه پریشانم؟ مرا چه شده که اینقدر بی‌حوصله‌ام؟ مرا چه شده که دلم زندگی‌نکردن می‌خواهد؟ نمی‌شود دنیا چند ساعتی خودش را متوقف کند تا من نفسی بگیرم و استراحتی کنم و بعد دوباره همه چیز ادامه یابد؟ دیگر توان راه‌آمدن با آدم‌ها را ندارم. هر روز قصّه‌ی تازه و اتّفاق‌های دوباره. هر روزمان پر شده از صبح‌های گرفته، عصرهای دلتنگی و نیمه‌شب‌های بی‌قراری.

شاید همیشه قرار است مسافر قطاری باشم که نمی‌دانم به کدام سمت می‌رود و هم‌سفرانم را هم ظاهراً نمی‌شناسم. امّا دیگر خوب می‌دانم که هیچ چیز، هیچوقت، هیچ کجای دنیا قرار نیست آنگونه باشد و آنگونه پیش برود که من می‌خواهم. پس چه؟ باید گوشه‌ای بنشینم و تماشاگر باشم؟ نه! پس چرا حس می‌کنم هم‌اکنون همه‌ی درها به رویم بسته شده و حتی یک نیمچه راه هم جلوی پایم نیست که لااقل خودم را امیدوار نگه دارم؟ مگر نمی‌گویند: «خدا گر ز حکمت ببندد دری / ز رحمت گشاید در دیگری»؟ به ما که رسید حکمت و رحمت خدا بی‌معنی شد مثلاً؟ یا من توهّم زده‌ام و همه چیز را غرقِ مه می‌بینم؟ آخَر چرا دستمان را به روی هر چیزی که می‌گذاریم یکهو ناپدید می‌شود و از آن لحظه به بعد باید در نقطه‌به‌نقطه‌ی زندگی به دنبالش بگردیم و پیدایش نکنیم؟ و چرا همیشه بازنده‌ی این بازی ماییم؟

و تو... و تو چرا رهایم نمی‌کنی و آسوده‌ام نمی‌گذاری؟ خواهش می‌کنم یا از خیالم برو یا دیگر نیا. من که خودم را هم این روزها نمی‌توانم تحمّل کنم، تو را کجای دلم بگذارم؟ [بیا شعر شو و غزل‌ به‌ غزل آرامِ آرامم کن، ابر شو و قطره‌قطره بر تنهایی‌ِ من ببار. نسیم شو و هر صبح از کنار پنجره‌ی اتاقم بگذر، بهار شو و شکوفه‌های امیدم باش. پاییز شو و برگ‌های خستگی‌ام را فرو بریز. بیا، بیا جاده شو و مسیرم باش، عابر شو و از کوچه‌ام بگذر. غصّه شو و آغازم باش، قصّه شو و تمامم کن. بیا دست مرا بگیر و مرا ببر به یک روز خوب و بعد رهایم کن و خودت برگرد. من نیازمندم به تو، به یک روز خوب و به همین احساس‌های یک‌طرفه؛  پس بیا... بیا و لااقل یک روز قبل مرگم هم که شده الکی دوستم داشته باش، الکی عاشقم شو.] بیا و ببین این روزهای مرا. بیا و بعد هم رهایم کن و برو. رهایم کن و بگذار گوشه‌ای بنشینم و فریاد بزنم:

پشت دیوار همین کوچه به دارم بزنید

من که رفتم بنشینید و هوارم بزنید

باد هم آگهی مرگ مرا خواهد برد

بنویسید که بد بودم و جارم بزنید

من از آیین شما سیر شدم سیر شدم

پنجه در هر چه که من واهمه دارم بزنید

دست‌هایم چقدر بود و به دریا نرسید؟

خبر مرگ مرا طعنه به یارم بزنید

ای آن‌ها که به بی‌برگی من خندیدند

مرد باشید و بیایید و کنارم بزنید!

[نجمه-زارع]

کاهش جان من این شعر من است
آرزو می‌کردم
که تو خواننده‌ی شعرم باشی
راستی شعر مرا می‌خوانی؟
نه، دریغا، هرگز...
باورم نیست که خواننده‌ی شعرم باشی
کاشکی شعر مرا می‌خواندی
بی تو من چیستم؟ ابر اندوه
بی تو سرگردان‌تر
از پژواکم در کوه
گرد بادم در دشت
برگ پاییزم در پنجه‌ی باد
بی تو سرگردان‌تر
از نسیم سحرم
از نسیم سحر سرگردان
بی‌سر و سامان
بی تو - اشکم
دردم
آهم
آشیان برده ز یاد
مرغ درمانده به شب گمراهم
بی تو خاکستر سردم، خاموش
نتپد دیگر در سینه‌ی من، دل با شوق!
چه کسی خواهد دید
مردنم را بی تو؟
خبر مرگ مرا با تو چه کس می‌گوید؟
آن زمان که خبر مرگ مرا می‌شنوی
روی تو را کاشکی می‌دیدم
شانه بالا‌زدنت را بی‌قید
و تکان‌دادن دستت که مهم نیست زیاد
و تکان‌دادن سر را که عجیب
«عاقبت مُرد؟»

[شعر از حمید مصدق]
Designed By Erfan Powered by Bayan