حس شاعرانه

زبان حال دلم را کسی نمی‌فهمد!

بی‌قرارم مثل عقربه‌ی ثانیه‌شمار ساعت چند لحظه مانده به تحویل سال، چند لحظه قبل از «یا مقلب القلوب و الابصار / یا محول الحول و الاحوال» گفتن‌های گوینده. بی‌قرارم مثل پرنده‌ای که به سمت قله رفته و پیش از رسیدن به لب قله به فرسخ‌فرسخ راهی که آمده شک می‌کند، مثل مادری که تا نیمه‌ شب نشسته و برای دختر‌بچه‌ی نداشته‌اش از نای جان لالایی می‌گوید، مثل مرد عاشق‌پیشه‌ای که ساعت ها از پشت پنجره به بارش باران زل زده و در انتظار آمدن کسی است؛ در حالی که هاله‌ای از خاطرات ترک خورده اطرافش را فرا گرفته، مثل شاعر پریشان و سرگشته‌ای که مدام زیر لب با خودش تکرار می‌کند:

مگو پرنده در این لانه ماندنش سخت است / بمان که مهر تو از سینه راندنش سخت است

چه حال و روز غریبی که قلب عاشق من / اسیر کردنش آسان رهاندنش سخت است

 

 

بی‌قرارم؛ بی‌قرار... البته نه از آن نوع بی‌قراری‌هایی که بگویم: «بی‌قرارت چو شدم رفتی و یارم نشدی» یا که بگویم: «بی‌قرار تو‌أم و در دل تنگم گله‌هاست‌...» و از این حرف‌ها. نه اصلا نمی‌خواهم چنین چیز‌هایی بگویم چون آن نوع بی‌قرار‌بودن پیش‌شرطش عاشق‌بودن است اما من قبلا هم گفته بودم که عاشق نیستم! حالا من مدام وسط وبلاگم می‌نشینم، پایم را روی آن پایم می‌اندازم، چایم را سر می‌کشم و می‌گویم عاشق نیستم شما چرا باور می‌کنید؟ اصلا من به قول قیصر امین پور:

از تمام رمز و رازهای عشق

جز همین سه حرف

جز همین سه حرف ساده‌ی میان تهی

چیز دیگری سرم نمی‌شود

من سرم نمی‌شود ولی

راستی

دلم که می‌شود!

 

برعکس چیز‌هایی که در پاراگراف قبل گفتم و سعی کردم همه چیز را به گونه‌ای جلوه بدهم که شما باورتان بشود که من عاشق هستم! اما باید بگویم که اشتباه متوجه شده‌اید و من همان "عاشق نیستم" درست‌تر است!‌ با این وجود اما من نمی‌دانم چگونه می‌شود که یک آدم هم دلتنگ باشد، هم غمین و هم بی‌قرار، هم دلخون شده‌ی وصل و از این حرف‌ها باشد و هم لحظه‌هایش عطر نبودن کسی را بدهد و هم دلش برای آن شب قشنگ، برای جاده‌ای که عاشقانه بود آن سیاهی و سکوت، چشمک ستاره های دور و از این دست شعر های عاشقانه‌طور تنگ شده باشد و هم عاشق نباشد؟ چگونه می‌شود؟ البته این احتمال هم وجود دارد که عاشق باشم و خودم خبر نداشته باشم؟ :/ اصلا بگذریم. چرا آدم را هی سر این دو راهی‌های سخت می‌گذارید؟ مگر من چه هیزم تری به شما فروخته‌ام؟ (:دی) بگذارید مثل قبل وسط وبلاگ بساطم را پهن کنم پایم را روی آن پایم بیندازم و چایم را سر بکشم...

هر چه که هست آوای بی‌قراری از هر سو مثل شعری که شاعرش یادش رفته آن را بسراید در گوشم نجوا می‌شود...

 

 

 

هزار نامه نوشتم بدون ختم کلام / حدیث شوق به پایان رساندنش سخت است

کاهش جان من این شعر من است
آرزو می‌کردم
که تو خواننده‌ی شعرم باشی
راستی شعر مرا می‌خوانی؟
نه، دریغا، هرگز...
باورم نیست که خواننده‌ی شعرم باشی
کاشکی شعر مرا می‌خواندی
بی تو من چیستم؟ ابر اندوه
بی تو سرگردان‌تر
از پژواکم در کوه
گرد بادم در دشت
برگ پاییزم در پنجه‌ی باد
بی تو سرگردان‌تر
از نسیم سحرم
از نسیم سحر سرگردان
بی‌سر و سامان
بی تو - اشکم
دردم
آهم
آشیان برده ز یاد
مرغ درمانده به شب گمراهم
بی تو خاکستر سردم، خاموش
نتپد دیگر در سینه‌ی من، دل با شوق!
چه کسی خواهد دید
مردنم را بی تو؟
خبر مرگ مرا با تو چه کس می‌گوید؟
آن زمان که خبر مرگ مرا می‌شنوی
روی تو را کاشکی می‌دیدم
شانه بالا‌زدنت را بی‌قید
و تکان‌دادن دستت که مهم نیست زیاد
و تکان‌دادن سر را که عجیب
«عاقبت مُرد؟»

[شعر از حمید مصدق]
Designed By Erfan Powered by Bayan