حس شاعرانه

پایانِ [شاید] خوش قصّه‌ی من و کنکور

همه چیز می‌تواند ساده باشد. آنقدر ساده که گاهی عجیب مسحور همین سادگی‌ها می‌شویم. مثلاً آسمان را تصوّر کنید؛ اگر در شبانه‌روز هیچکس سوی نگاهش به سمت آسمان نچرخد و به تماشای این آبیِ نیلگون ننشیند، آن‌وقت دیگر چه فرق می‌کند آسمان صاف و روشن باشد یا پرستاره و مغموم؟ غرق لبخند باشد یا گرفته و ابری؟ آبیِ آبی باشد یا سیاهِ سیاه؟ آن‌وقت چه فرقی می‌کند انوار طلایی خورشید را دریافت کنیم یا بارشِ قطره‌های باران را؟ وقتی آسمان را نبینیم همه چیزش ساده است.  طوری که اصلاً انگار آسمانی وجود ندارد! همه چیز این جهان می‌تواند مثل همین آسمان ساده باشد ولی فقط این ماییم که عادت کرده‌ایم گاهی پیچیده به این سادگی‌ها بنگریم. 

 

قصّه‌ی من و کنکور هم آنقدر ساده است که شاید اصلاً نیاز به تعریف‌کردنش نباشد. ولی همین پستِ قبل با خودم عهد کردم آنچه گفتنش بهتر از نگفتنش است را بگویم، پس می‌گویم. به سنّت آغاز همه‌ی قصّه‌ها: یکی بود، یکی نبود... از کنکور برایم غول ساخته بودند. فکر می‌کردم وقتی به دستش بیفتم دیگر رهایم نمی‌کند تا التماسش کنم و صد جور خواهش و تمنّا، تا به پایش بیفتم و جان عزیزش را قسم بخورم. فکر می‌کردم کَشتی می‌شود و مرا به وسط اقیانوس می‌برد و بعد طوفان می‌شود، تنهایم می‌گذارد، خودش مقابلم می‌ایستد و تیشه‌به‌ریشه‌ام می‌زند. فکر می‌کردم بارها بی‌رحمی‌اش را به رخم می‌کشد، بارها آزارم می‌دهد. طوری که هر روز هزاران بار از خدای خودم و خدای دیگران آرزوی مرگ کنم. فکر می‌کردم مرا با خودش به پرتگاه می‌برد، برمی‌گردد و نگاهم می‌کند، آرام به من لبخند می‌زند و بعد هم به پایین هلم می‌دهد. راستش را بخواهید از کنکور برایم غول عجیبی ساخته بودند. ولی من  حالا دیگر خوب می‌دانم کنکور همان قدر که بی‌رحم است می‌تواند برایمان مثل دایه‌ی مهربان‌تر از مادر هم باشد. همان قدر که آزارمان می‌دهد، صبر ایوب به ما هدیه می‌کند. شاید با خودتان می‌گویید حالا که خرم از پل گذشته و از قضا دارم چمدانم را برای به دانشگاه رفتن می‌بندم، آمده‌ام و دارم آسمان ریسمان می‌بافم و الکی از کنکور تعریف می‌کنم. آری درست فکر کرده‌اید! وگرنه کسی که خرش از پل گذشته باشد دیگر پشت سرش را هم حتّی نگاه نمی‌کند، دیگر به فکر گذشته‌های برای همیشه رفته نمی‌افتد. ولی حرفم همان است که گفتم. کنکور مهربان است. خیلی مهربان است. اصلاً چطور دلتان می‌آید به این موجود بی‌آزارِ دوست‌داشتنی چیزی بگویید؟ کنکور همانی‌ست که مرا تا دیروز یک پشتِ کنکوریِ بدبختِ سربازفراریِ بی‌چاره نگه‌ داشته بود ولی بامداد امروز مرا دانشجویی نوشکفته کرد :دی. 

 

صبح امروز برای آخرین بار  به مدرسه‌‌ی سابقمان رفته بودم برای گرفتن گواهی موقت پایان تحصیلات و فلان. بعد از یکی-دو ساعت معطّلی بالاخره کار انجام شد. رییس مدرسه‌مان پای برگه‌ها را مهر زد، آن‌ها را منگنه کرد، دست من داد و گفت: «دوازده سال درس خواندی برای همین سه برگه‌! برو به سلامت.» آها راستی رشته و دانشگاهم را هم یادداشت کرد تا بعداً عکسم [یا اسمم] را به همراه سایرین روی دیوار مدرسه بکوبند بلکه الگویی باشم و باشیم برای آیندگان :|

قصّه‌ی ما به سر رسید و کلاغه هم که طبق معمول به خانه‌اش نرسید.

کاهش جان من این شعر من است
آرزو می‌کردم
که تو خواننده‌ی شعرم باشی
راستی شعر مرا می‌خوانی؟
نه، دریغا، هرگز...
باورم نیست که خواننده‌ی شعرم باشی
کاشکی شعر مرا می‌خواندی
بی تو من چیستم؟ ابر اندوه
بی تو سرگردان‌تر
از پژواکم در کوه
گرد بادم در دشت
برگ پاییزم در پنجه‌ی باد
بی تو سرگردان‌تر
از نسیم سحرم
از نسیم سحر سرگردان
بی‌سر و سامان
بی تو - اشکم
دردم
آهم
آشیان برده ز یاد
مرغ درمانده به شب گمراهم
بی تو خاکستر سردم، خاموش
نتپد دیگر در سینه‌ی من، دل با شوق!
چه کسی خواهد دید
مردنم را بی تو؟
خبر مرگ مرا با تو چه کس می‌گوید؟
آن زمان که خبر مرگ مرا می‌شنوی
روی تو را کاشکی می‌دیدم
شانه بالا‌زدنت را بی‌قید
و تکان‌دادن دستت که مهم نیست زیاد
و تکان‌دادن سر را که عجیب
«عاقبت مُرد؟»

[شعر از حمید مصدق]
Designed By Erfan Powered by Bayan